2737
2739


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
2740

البته اینا رو دیگه به بابام نگفتم گفتم‌چقدر حرص بخوره از دست کاراشون فقط وقتی پرسیدن چی شد حمید آمد گفتم آره طفلی کارتهای عابر بانکشم اونجا انگار گم کرده که دیدم کل خانوادم شروع کردن که ندا چقدر ساده ای و این حمید هفت خطی که ما میشناسیم تو رو بازی داده که سوغاتی نیاره


منم گفتم حالا شاید راست میگه مامان بنده خدام یه سره خودشو سرزنش میکرد که چرا اصلا حرف صلوات شمارو زده و کاشکی خودشو کوچیک نمیکرد


منم هی بهش دلداری میدادم که نه بابا حالا مگه صلوات شمار چقدر قیمتش بود که بخاد نخره اینجوری فکر نکنید



خلاصه خیلی اون سری نتونستم باهاش قهر کنم که خانوادم نفهمن ما با هم قهریمو از کجا آب میخوره



چندی بعدش رفتیم با حمید دنبال مقدمات جشن ؛ مادر گرامیش هم همه جا باهامون میامد


یه چیز خیلی جالب که هنوزم نمیتونم هضمش کنم این بود که تو انتخاب لباس عروس نمیزاشت حمید منو ببینه و میگفت از نظر شرعی درست نیست هر چی میگفتم مادر جان ما با هم محرمیم میگفت خوب باشید درست نیست که حمید تو رو اینجوری با لباس لختی عروس ببینه میگفتم  لباس عروس که لختی آنچنانی نیست یه کم قسمت بالاش بازه فقط


اما بازم جلوی حمیدو میگرفت دستشو میکشید و نمیزاشت حمید منو ببینه ؛ حمید هم با شیطنت هی سرک میکشید و به مادرش میگفت خوب میخام نظرمو بهش بگم



واسه انتخاب لباس شب هم که خوب حمید به خاطر زنونه بودن مغازه نمیتونست واردش بشه لباسایی که فروشنده می آوردو با اکزاه نگاه میکرد و همش به فروشنده میگفت چقدر لباسش کوتاهه


 چقدر تنگه ؛  چقدر توریو بدن نماست ؛ چقدر ...


یه لباس بلند و پوشیده بیارید لطفا


خانم فروشنده گیج و مبهوت به من نگاه میکرد که یعنی چی


و بعد میگفت خانم بهش میگن لباس خواب ؛ اساسا همه لباس خوابا همین مشخصاتو دارن میگفت نه من ضخیم و بلند میخام فروشنده هم میگفت نداریم


چند تا مغازه اینجوری رفتیم و من فقط یواشکی میخندیدم از کاراش


واقعا یعنی نمیدونست یا میخواست حرص منو در بیاره نمیدونم



دیگه مادرش انقدر با ما راه رفته بود که از پا درد روزای بعدش شکر خدا نتونست با ما بیاد



واسه فیلمبردار ی و عکاسی چند جا رفتیم حمید قیمت ها رو که میشنید یه سوت میزد و سریع جیم میشد بهش گفتم آخرش که چی اینا نرخ اتحادیه دارن همه جا همینه



یه روز زنگ زد که یه خبر خوب یه جا پیدا کردم خیلی قیمتهاش عالیه بیا بریم اونجا رو هم ببین


رفتیم با هم دیدم جلوی سر درش نوشته کانون مهربانی وقتی رفتیم تو مرده توضیح داد که ما اینجا رو برای افراد کم بضاعت راه اندازی کردیم تا ازدواج سریع و آسانو فرهنگ سازی کنیم اینجا ماشین عروسو و عکاسی و فیلمبرداریو و لباس عروس و اگه خواسته باشید سفره عقدو کارت عروسیو دسته گل عروسو خودمون به عنوان یک پک بهتون میدیم با قیمتی استثنایی


قیمتو که گفت حمید باورش نمیشد شاید کل هزینه ای که گفت هزینه فیلمبرداری و عکاسی جاهایی که با هم رفتیم هم نبود



برق خوشحالیو تو چشاش میدیدم  گفت دیدی گفتم صبر کن پیدا میشه


بعد هم ما رو آقاهه راهنمایی کرد برای دیدن لباس عروسو و کارت عروسی


چقدر قدیمی بودن حالم بد شد گفتم بیا بریم گفت تو که هنوز خیلی چیزاشونو ندیدی گفتم لازم نیست بیا بریم  



بعد هم خودم آمدم سوار ماشین شدم باز آمدو شروع کرد ندا در مورد ما چی فکر کردی اگه دنبال آدم پولدار بودی که راه به راه واست خرج کنه چرا منو انتخاب کردی ما همین قدر داریم



گفتم میدونستم پولدار نیستید دیگه نمیدونستم بی بضاعتید


چرا نگفته بودی


 اینجایی که تو منو آوردی شبیه یه خیربه است گفت مال بی بضاعت هاست


خوب دست یه بی بضاعتو بگیر بیا اینجا کلی هم خوشحال میشه منو میخای چکار ولم کن


دیگه به جون رسوندی منو دست از سرم وردار



خلاصه حمید راضی شد که از اونجا دل بکنه روزهای دیگه هم  همین طور هزار جا میرفت تا یه خورده ارزون تر پیدا کنه


 دیگه چون مرگو بهم نشون داده بود برام همین که ا ون کانون مهربانی حداقل نیست کافی بود

واسه سلامتی آقا امام زمان و ظهورشون یه صلوات میفرستین؟  
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687