2752
2734

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

2731

راستی یادم رفت اینو بگم که اون شب که حمید با پدرش اومده بودن خونمون واسه اینکه چند تا تیکه از جهیزیه رو به دوش پدرم بندازن و حمید با پدرم بحثشون شد پدرم بهش گفت تو خرید جهیزیه دختر بزرگم انقدر زحمت کشید یه بار ازش تشکر کردی یه بار گفتی خسته نباشید من دارم زحمتتاتونو میبینم که حمید گفت شما هر کاری میکنید واسه آبرو خودتون و دخترتونه که چیزی کم و کسر نباشه بعدا حرف پشت سرتون در بیاد


 


پدرم گفت مثلا چه حرفی میخاد دربیاد اصلا کی میخاد حرف بزنه هر چی جهیزیه میخرم واسه ارزشی هست که واسه دخترم قائلم وگرنه به خاطر شما و خانوادت باشه حتی کوچکترین چیزی هم نمیخریدم



پدرم بعد از اون شب به من گفت اینا خیلی پر رو تشریف دارن میخام از قصد یه چیزی  جا بندازم تو جهیزیه تا ببینم چه کار مثلا میخان بکنن و پنکه واسه جهیزبه ام نخرید



کم کم به جز اون  مورد جهیزیه تکمیل شد ؛


 روزی که میخواستیم جهیزیه رو بچنیم از خانواده اونا هم دعوت کردیم تا اونا هم باشن ( البته متوجه کمبود پنکه نشدن )



مادرش تا وارد شد چشاش گرد شده بود تا حالا واحدمو ندیده بود و زرق و برقش بدجور احوالشو بهم ریخته بود


هی با چشاش اینور اون ورو نگاه میکرد باورش شاید نمیشد پسر بی نزاکتش بخاد تو همچین خونه ای و با همچین وسایلی زندگی کنه


 


اما با این حال  دهنشو بسته بود نه مبارک باشه ای نه دستتون درد نکنه ای سکوت مطلق بود انگار روزه سکوت گرفته بود رفت و نشست رو یکی از مبلا و با چشمش همه چیو ورانداز میکرد



منو خواهرام هم داشتیم وسایلو باز میکردیمو میچیدیم یهو مادرشوهرم پا شد رفت تو آشپزخونه یه نگاهی اینور و اون ور دقیق انداخت و بعد رفت سر یخچال


هم در یخچالو باز کرد هم فریزر ( یخچالم ساید بود ) بعد که توشو دقیق دید گفت آب توش نیست تشنمه


گفتم بطری آب معدنی روی اوپن هست که ؛ یخچالو هنوز راه ننداختیم



ما همین طور مشغول کار بودیم که این بار باباش آمد آشپزخونه و نگاه دقیقی به وسایل و بسته هایی که هنوز باز نشده بودن انداخت و بعد  رفت سر کابینت ها


چندتاییشو باز کرد و توشو خوب ورانداز کرد و بعد گفت توش هنوز گرد و خاک داره یه دستمال بدین من تمیز کنم


گفتم بابا شما چرا زحمت میکشی خودمون تمیز میکنیم گفت نه شما قدتون نمیده



به اجبار دستمالو بهش دادم و شروع کرد به تمیز کردن داخل کابینت ها که یهو مادر شوهرم خطاب به پدرشوهرم گفت حسن آقا شما کمر درد نداشتی چرا مراعات نمیکنی


من گفتم من که گفتم خودمون تمیز میکنیم که پدرشوهرم گفت نه خودم حواسم هست


باز یکی دو دقیقه مادرشوهرم تحمل کرد و باز گفت شب نیای خونه بگی کمرمو چرب کن و بمال حالا حرف منو گوش نده



نمیدونم اصلا تمیز کردن داخل کابینت ها چه ربطی به کمر درد داشت هر چی که بود تو اون لحظه مادر شوهرم خون خونشو داشت میخورد و از عصبانیت که چرا شوهرش داره یه قدم کوچیک واسه ما بر میداره داشت منفجر میشد



یهو بلند شد و اومد کنار اوپن ایستادو گفت با تو نیستم انگار ؛ پدر شوهرم گفت باشه گفتم مراقب خودم هستم تو نگران نباش



چند دقیقه بعد همون طور که کنار اوپن ایستاده بود ناگهان چشاشو بست و خودشو کج کرد و شروع کرد به آخ آخ کردن و همون طور کج کج چند قدمی رفت و خودشو پرت کرد روی کاناپه



پدر شوهرم سریع دستمالو انداخت و پرید تو هال و گفت چی شده


ما همه واقعا ترسیده بودیم با نگرانی رفتم جلو


و صداش کردم و گفتم چی شده حالت خوبه تکون نمیخورد چشاش بسته بود و حرف نمیزد( مثلا غش کرده بود )



 پدر شوهرم سریع بطری آب و از روی اوپن آورد و دو تا مشت آب به صورتش پاچید یهو چشاشو باز کرد و تند تند نفس نفس زد و گفت حسن منو ببر خونه



پدر شوهرم هم که نگرانی ما رو دیده بود رو به ما گفت چیزی نیست فشارش افتاده بود انگار ؛ الان میبرمش خونه استراحت کنه خوب میشه



و بعد هم رفتند



بعد از رفتنشون ما فقط خیره و بهت زده  بهم نگاه میکردیم که رویا ( خواهر کوچیکم ) گفت عجب مادر شوهری داری یه پا بازیگره تئاتره نقششو عالی اجرا کرد هم حسش خوب بود هم میمیک صورتش قشنگ هممون باور کردیم که غش کرده



با حرفای رویا یهو منفجر شدیم هممون از خنده ؛ ولی حتی شوخی و خنده هم نمی تونست ناراحتیمو از کارشون پنهون کنه



واقعا کار مادر شوهرم خیلی زشت بود نه تشکری کرد و نه مبارک باشه ای گفت وقتی هم دید شوهرش داره واسه ما یه کار کوچیک انجام میده با یه نقشه برش داشت و بردش



 


واسه سلامتی آقا امام زمان و ظهورشون یه صلوات میفرستین؟  

البته کاش بی ادبی های مادر شوهرم به همین جا ختم میشد شبش  غوغایی به پا کرد  بدتر از هر بار و سنگین تر از همیشه



بعد از رفتن اونا حمید که موقع غش کردن مادرش نبود و  واسه کاری بیرون رفته بود میاد پیش ما و از نبود پدر و مادرش تعجب میکنه من قضییه رو خیلی ساده بهش گفتم که مادرت انگار حالش خوب نبود رفتن


یهو حمید خیره نگاهم کرد و با ترس گفت راست میگی تو رو خدا چی شده


گفتم چرا شلوغش میکنی خوب زنگ بزن به پدرت و حالشو ازش بپرس ( همیشه حمید همین طور بود کوچکترین مریضیو ناراحتی پدر مادرش براش مثله یه فاجعه بود که همه باید میریختنو کمک میکردن تا اونا حالشون خوب بشه )



بدو گفت من تا خودم نبینمش دلم آروم نمیشه و رفت ؛ شبش زنگ زد که یه دفعه زنگ نزنی حال مادرمو بپرسی گفتم خودت میبینی که چقدر کار سرمون ریخته حالا حالش چطوره گفت بهتره



بعد یه خورده حرف زدن در مورد چیدن جهیزیه که میگفتم خیلی خسته شدم و شما هم اصلا نیامدید کمک یهو گفت راستی شما رسم ندارید یخچالو پر کنید گفتم یعنی چی ؟ گفت آخه کی یخچال خالی تحویل میده معمولا پر انواع و اقسام میوه و کیک و گوشت و آب میوه و مربا و ایناست خندیدم و گفتم چند بار دختر شوهر دادی که بلدی


گفت نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم


بوی خیانت مادرشوهرم به وضوح به مشام میرسید میدونستم واسه حمید خبر برده که یخچالشون خالی بود واسه همین که حرص مادرشوهرمو در بیارم ( چون میدونستم یا پیش تلفن نشسته یا بعدا از حمید میپرسه که ندا چی جواب داد ) به جای اینکه به حمید راستشو بگم که فردا قراره نصاب یخچال بیاد وقتی نصب شد و روشنش کردیم وسایلشم میزاریم توش گفتم عه چه جالب ولی ما از این رسمها نداریم


حمید آشفته شد و گفت ببخشید داماد که نباید فردای روز عروسیش بره خرید میوه و گوشت و سبزی که اینا باید به اندازه مصرف حداقل دو سه ماه تو یخچالو فریزر باشه


گفتم حالا مگه فردای روز عروسی داماد بره دنبال خرید چی میشه ؟ یعنی میگی شگون نداره ؛ خودمو زده بودم به ندونستن ؛ حتی الان هم فکرشو میکنم از بدجنسیم خندم میگیره



اما همه اینا واسه این بود که یه جوری به اون مادر شوهر بفهمونم بلد نیستی تشکر کنی یا بگی حداقل مبارک باشه دهنتو ببند و شر درست نکن


حمید که لحظه به لحظه داغتر میشد گفت تو اصلا انگار تو باغ نیستی یا واقعا گیجی یا خودتو زدی به گیجی و قط کرد



آخر شب که خواهر بزرگمو رسوندم و کلی ازش تشکر کردم با خواهر کوچیکم رفتیم خونه دیدم ای وای چه غوغایی شده خونمون ...


باور کنید پدرم آدم خونسردیه و خیلی کم عصبانی میشه بیشتر تو دعوا و مرافه ها ی فامیل واسه پا در میونی  میان سراغش از بس منطقیه و آرومه ؛



ولی اون شب خودم خیلی  ترسیده بودم بابامو برای اولین بار اونجوری میدیمش رنگش کبود شده بود از عصبانیت و چشاش دو تا کاسه خون بود



از مادرم سوال کردم که چی شده گفت حمید با وقاحت تمام زنگ زده خونه و به من میگه یخچالو تا قبل از عروسی پر کنید رسم هم ندارید برید چهار جا بپرسید بهتون میگن چی درسته



پدرت هم که خونه بوده من بهش گفتم کاش نمیگفتم نمیدونستم اینجوری میخاد بکنه


پدرت هم زنگ زده به خونشون به حمید گفته گوشیو بده به مادرت و هر چی خواسته به اون گفته


پرسیدم از کجا فهمیده که زیر سر مادرشه گفت از هدا تلفنی پرسیده بود که کی آمده در یخچالو باز کرده



خلاصه یه دم نوش گل گاو زبون سریع واسه بابا دم کردم فشارش معلوم بود خیلی رفته بالا ولی خونمون داروی فشار و اینا نداشتیم هر چی هم گفتم بابا بیا بریم دکتر قبول نکرد

واسه سلامتی آقا امام زمان و ظهورشون یه صلوات میفرستین؟  

خلاصه شدت دعواها بین خانواده ها انقدر زیاد بود که نگو


همون دعوا پدرم با مادرش باعث شد که مادرشوهرم  دیگه رختخوابای گرون قیمتشو بهم نده و مثلا حسرتشو به دلم بزاره ( آخه نکه من هلاک اون رختخوابا بودم )



شدت دعواهای اون شب باعث شد فرداش بابام به بابای حمید زنگ بزنه که برید تالارتونو کنسل کنید ما به شما دختر نمیدیم باباش باورش نمیشد میگفت مگه میشه من بیعونه دادم بابام گفت دادی که داده باش خانواده ما و شما کوچکترین نقطه مشترکی با هم ندارن تا اینجا هم هر چی تحمل کردیم بسته


هر وقت تونستی به پسرت مرام و معرفت یاد بدی هروقت کاری کردی زنت از حقه بازی و کلک و نیرنگش دست برداره اون وقت اسم ما رو بیار



پدر حمید مثله یه تیکه یخ فقط جلوعه بابام آب میشده و حرفی واسه گفتن نداشته


دیگه پدرم انقدر تو اون جریان عصبانی بود که دیگه حتی به من نمیگفت‌میخای جدا شی یا‌نه فقط گفته بود کسی حق نداره این پسره رو به این خونه دیگه راه بده



راستش خودموتو اون جریان مقصر میدیدم اگه بدجنسی نکرده بودمو راستشو به حمید میگفتم اونجوری نمیشد ولی از طرفی هم حمید داشت چوب حقه بازیهای مادرشو و گستاخیهای خودشو میخورد


به فرض هم که مادرش بهش گفته بود چرا یخچال خالیه و می بایست تا خر خره پر باشه اون اگه درایت داشت میگفت مادر جان حالا هم که دیر نشده صبر کن شاید گذاشتن برای بعد یا میگفت به فرض هم که یخچال خالی دادن انقدر تو این مدت خرج کردن که اصلا زشته به روشون لیاریم چرا یخچال خالیه


نه که انقدر گستاخ باشه که زنگ بزنه به مادرمو بخاد رسم و رسوم یادش بده

واسه سلامتی آقا امام زمان و ظهورشون یه صلوات میفرستین؟  

ده روزی که  گذشت حمید حتی میترسید سر کار بره ؛ منم گوشیمو خاموش کرده بودم چون روشن که بود ساعتی هزار بار زنگ میزد گوشیمو خاموش کردم که خیالش راحت بشه چند باری هم اومد جلوعه خونمون گفتم  بهش گفتم اجازه ندارم باهات صحبت کنمو حرفامو تو دادگاه بهت میزنم



 خیلی ترسیده بود مدام پشت در التماس میکرد  و میگفت دلم برات تنگ شده حداقل بزار ببینمت بعد شروع کرد حرفای عاشقانه زدن ندا من تو رو با دنیا عوض نمیکنم اشتباه کردم بهم فرصت بده


حتی اگه ازم جدا بشی من تا آخر عمر با یادت زندگی میکنم



حرفاش داشت دلمو داغون میکرد چقدر محتاج شنیدن این حرفا بودم و چقدر اون برام کم گذاشته بود دیدم ممکنه دیگه نتونم طاقت بیارم واسه همین گفتم  


 نری الان زنگ میزنم بابام بیاد  از ترسش چند تا جمله محبت آمیز دیگه  بهم گفتو رفت





همون روز هم باباش رفته بود دفتر کار پدرم مثلا گذاشته بود یه کم بابام سرد بشه بعد بره عذر خواهی باباش شروع کرده بود که ببخشید  حمید گاهی بچه بازی در میاره و به حساب جوونی و ندونم کاریش بزارید جوونه و هنوز خوب و بد رو نمیتونه خوب تشخیص بده من هم پسرمو هم خانممو دعوا کردمو باهاشون صحبت کردم که این چه کاری بودید شما کردید


دفعه دیگه اگه تکرار شد شما حق دارید هر کاری خواستید بکنید این دفعه رو بزرگواری کنید و ببخشید حیفه این دو تا جوون در آستانه عروسی بودن حیفه همه چی خراب بشه


حمید خجالت کشیده باهام بیاد خودم میارمش دست بوسیتون


شما بیشتر تو اجتماع بودید تجربه تون بیشتره حمید خامه و جا داره شما در حقش پدری کنید و ببخشیدش


خودشون هم خیلی پشیمونن و به اشتباهشون پی بردن

واسه سلامتی آقا امام زمان و ظهورشون یه صلوات میفرستین؟  
البته اینا رو دیگه به بابام نگفتم گفتم‌چقدر حرص بخوره از دست کاراشون فقط وقتی پرسیدن چی شد حمید آمد ...

میشه از یکم عقب تر بذاری من تا اونجا خوندم که مجبور شد چون همه خونه ها بد بودن بره همون اپارتمان خودش 

خلاصه آشتی اون سری خیلی طول کشید بابام به همین سادگی رضایت نداد چند باری هم پدرش با خود حمید رفتن دفتر کار پدرم و دوباره عذر خواهی



خلاصه وقتی پدرم بخشیدشون البته با کلی شرط و شروط شبش سه تایی حمید و پدر مادرش با شیرینی میان خونمون آشتی کنون ؛ پدرش هم گفت که فکر کنید تازه آمدیم خواستگاریو کینه و کدورت ها رو بریزید دور و فراموش کنید قبلا چی شده



پدرم هم در جوابش گفت اگه فکر کنیم تازه شما آمدید خواستگاری که جواب ما صد در صد منفیه و هممون خندیدیم



بعد اون شب دوباره از فرداش رفتیم سراغه مهیا شدن واسه مراسمه عروسی

واسه سلامتی آقا امام زمان و ظهورشون یه صلوات میفرستین؟  

دیگه روزها با حمید میرفتیم واسه رزرو آتلیه و آرایشگاه و ماشین عروس و غیره دیگه فهمیده بودم باید با شرایط حمید کنار بیام و خیلی دنبال ایده آل هام نبودم


 حمید  هم از وقتی جدیت واقعی پدرمو دیده بود یه کم از سر کشیهاش کم کرده بود و خیلی آروم تر شده بود



یه بار ازم پرسید ندا واقعا اون روز که گفتی حرلاتو میخای تو دادگاه بزنی واقعا گفتی یا واسه ترسوندن من بود با جدیت گفتم واقعی بود بعد ادامه دادم بابام همیشه میگه آدم یه بار به دنیا میاد یه بار هم زندگی میکنه حق مسلم هر آدمیه که تو این یه بار زندگی کردن خوش باشه و تو آرامش باشه وگرنه در حق خودش جفا کرده


گفتم البته من کم کم به این نتیجه رسیدم که نه تنها دارم در حق خودم جفا میکنم در حق پدرمم دارم جفا میکنم و آرامش زندگی اونم از بین بردم


حمید که میدونست چقدر پدرمو دوست دارم گفت پس بیشتر به خاطر پدرت بود


گفتم هم پدرم هم خودم بعد حمید تو چشام زل زد و گفت منو اینجوری نبین که تو خیلی  کارام بی فکر و بی ملاحظه ام حتی یه لحظه هم نمیتونم به جدایی از تو فکر کنم



نمیدونم اینا رو راست میگفت یا نه ولی بعد ها هم همیشه از حرف جدایی هم متنفر بود و میگفت دوست نداره حتی حرفشو هم بشنوعه



خلاصه گرچه هیچ کدوم از چیزهایی که واسه عروسی در نظر گرفته شد سلیقه من نبود و به اجبار که هزینه هاشون بالا نره انتخاب کردم اما  بالاخره همه چی مهیا شد



طبق گفته پدر جان حمید هم اون چهار قلم ( هزینه ماشین عروس ؛ آرایشگاه ؛ آتلیه ؛ لباس عروس ) پای حمید بود با پولی که این مدت پدرم بهش داده بود



(تو پرانتز اینو هم بگم خیلی دوست داشتم ماشین عروسمون سوزوکی سفید پدرم باشه ؛ با پدرم صحبت کردم گرچه دل خوشی از حمید نداشت قبول کرد که یادش بده ؛ اون روز من و مامانم  هم  تو ماشین بودیم  پدرم چقدر با حوصله به حمید همه چیو توضیح میداد و حمید همش میگفت بلدم آره میدونم انقدر اینجوری گفت که مامانم که جلو نشسته بود گفت حاجی میگه بلدم دیگه ؛ بعد پدرم رفت عقب نشست حمید شروع کرد به رانندگی که من گفتم خوب حالا ترمز هم بگیر که با ترمزش آشنا بشی و ناگهان چنان ترمزی گرفت که مادرم با صورت پرت شد تو شیشه جلو و دوباره محکم خورد به صندلیش و دوباره با ترمز بعدی حمید مثله گلوله پرت شد تو شیشه ؛ خلاصه ماشین وایساد سریع همه پیاده شدیم مامانم زانوهاش و سرش کبود و زخمی بود تا چند وقت میگفت حمید تلافی شما رو سر من آورد ؛


فهمیدم واقعا بهره هوشیو و استعداد حمید تو خیلی چیزا واقعا کمه اما ادعاش گوش فلکو کر میکنه )

واسه سلامتی آقا امام زمان و ظهورشون یه صلوات میفرستین؟  

قط قبل از عروسی به خواهرم هدا گفتم روز عروسی باید باهام بیای آرایشگاه گفت ول کن ندا باز دنبال شری گفتم چه شری مگه مادرشوهرم واسه عقدش خودشو به زور گردن ما ننداخت حالا نوبت اوناعه نیای منو ناراحت کردی


به زور موافقتشو گرفتم  و روز قبل از عروسی رفتم به آرایشگری که ازش وقت گرفته بودم گفتم که خواهرمم  به عنوان همراه هست که گفت اتفاقا صبح مادرشوهرت اینجا بود و حساب کرد و رفت


اگه خواهرت بخاد باشه اشکالی نداره فقط باید خودش حساب کنه



خیلی دمق شدم این مادر شوهری که من داشتم همیشه یه قدم ازم جلو بود و هیچ جوره نمیشد انگار تلافی کرد



همون روز خواهرم اومد که به مامان و بابا سر بزنه بهش گفتم بیا تو اتاق باهات کار دارم  رویا رو هم صدا کردم که هر دوشون باشن اول قضییه آرایشگاهو تعریف کردم که تیرم به سنگ خورده بود بعد


بهشون گفتم توی عروسی اگه خواستم برقصم همه حواستون به من باشه شاباشا رو  میدم به شما به جای امن بزارید مثله اون سری نشه آخری هم حواستون باشه که چیزی جا نمونه


با مامانم هم آخری صحبت کردم که فامیلامون خواستن هدیه بدن حواست باشه گم نکنی یا جا نزاری


خلاصه با هماهنگیهای انجام شده روز عروسی فرا رسید


همه چی خوب پیش رفت سر رقصیدنهامون هم مامانش بدو جلو آمد که شاباشها رو جمع کنه حمید داد به مادرش ؛ مادرش وایساده بود که مال منو هم بگیره که من دادم به خواهرم اونجا دو زاریش افتاد چه خبره و تا آخر موقع رقص پیش پسرش بود و فقط شاباشای اونو میگرفت



عروسی تموم شد و رفتیم خونه پروژه به خوبی پیش رفته بود فامیلامون همه هدایا و پاکت های پولشونو به مامانم داده بودن و هدا هم شاباشامو جمع کرده بود



آخر شب حمید سراغ هدایا و شاباشا رو میگرفت خودم مال خودت چی شدن گفت بابام که گفته بود هر چی جمع شد مال منه دادم به بابام گفتم چه جالب جون منم دادم به بابام


گفت خوب اشکالی نداره بابات حتما فردا میاره میده به بابام چون قرارشون همین بوده منم خودمو زدم به خامیو گفتم حتما

واسه سلامتی آقا امام زمان و ظهورشون یه صلوات میفرستین؟  
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز