2733
2734
عنوان

داستان زندگی من ( لیموناد یا ندا )

| مشاهده متن کامل بحث + 70225 بازدید | 207 پست


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

بچه ها اون یکی تاپیکم باز شد و من کل داستانمو گذاشتم اونجا ولی فورا تعطیلش کردن فهمیدم اگه صد تا تاپیک دیگه هم بزارم و داستانمو بزارم تعطیلش میکنن 

هنوز هم برام جای سواله که چرا 

ولی خدا رو شکر کل داستانمو گذاشتم 


2731

ديگه ادامشو نميزاري؟؟

صبح‌هایمان بی‌شک می‌تواند زیباتر باشند😍اگر تنها دغدغه زندگیمان مهربانی باشد❤️جای دوری نمی‌رود یک روز همین نزدیکی‌ها لبخندمان را چند برابر پس خواهیم گرفت،شاید خیلی زیباتر😊

سلام بچه ها

 من با اینکه کل داستانو گذاشتم ولی باز خیلی ها میگن نصفه خوندیم باور کنید نمیدونم کی از کجا خونده که بقییشو بزارم اگه تحمل دارید از اول بزارم وسطش هیچی نزارید که پیوسته باشه فقط یه ذره تحمل کنید و صبور باشید ولی اگه وسطش‌ببینم باز شلوغ شد تاپیکو مجبورم قفل کنم 



ولی راستش خودم اون روزا به خاطر شرایطی که برام به وجود اومده بود حال روحی خوبی نداشتم مدام به گذشته و اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم و مدام حرفها و خاطرات تلخ تو ذهنم رژه میرفتن اما چند باری که با حمید رفتم بیرون برای خودمم هم خیلی جالب بود که خاطرات بد و تلخه گذشته برام داشتن شبیه یه خواب بد میشدن که انگار صبح شده بود و تاثیر اون خواب بد از ذهنم داشت پاک میشد راستش من که دختر افسرده ای شده بودم و هیچی تقریبا خوشحالم نمیکرد حالا خودم میرفتم دنبال لباسهای خوب و آرایشگاه و  رسیدن به خودم و دیدن چهره ام تو آینه و اشتیاق به وجود اومده تو دلم حالمو خوب میکرد



همین حال خوب که اون روزا با بیرون رفتن باهاش برام به وجود اومده بود ترس ازدواجو واسم کم رنگتر کرد و خلاصه جواب مثبت دادم و اونا اومدن واسه قرار مهریه و شیر بها و باقی قضایا ؛ خودم چون قبلا مهریه سنگینی داشتم ولی با وجود اون مهریه بازم اوضاع جوری پیش رفته بود که همه رو بخشیده بودم واسه همین دیگه این چیزا واسم ملاک نبود و با مهریه پیشنهادی اونا موافقت کردیم ولی چیزی که برام جالب بود طرز صحبت پدرش بود که اصرار داشت که اصلا پول چندانی ندارن در حالیکه معلم بازنشسته بودن و حمید تو صحبت هاش گفته بود دو تا زمین هم داریم نمیدونم رسم شما نی نی سایتی های عزیز چطوریه ولی ما رسم داریم واسه جهیزیه که چهار تا تیکه سنگین جهیزیه رو داماد بگیره که پدرشون گفتن ما نداریم بگیریم همین طور شیر بها رو هم با همین روند نداریم حذف کردن و گفتن مراسم عقدو شما بگیرین و عروسیو ما میگیریم خلاصه چون پدرم اخلاق و انسانیت براش خیلی مهم تر از پول بود و حرفهای اونا رو کاملا صادقانه میدونست قبول کرد



موقع خرید قبل از عقد شد که باز هم نداریم چیزی بود که مدام پدرش روی زبونش بود با این اوصاف خرید سرویس طلا هم حذف کردن و به حلقه و انگشتر نشان خلاصه شد  مختصر ی هم لباس و کیف و کفش برام خریدن راستش با اینکه اصلا اینها واسم ملاک نبودن اما کم کم دلم از رفتاراشون آزرده شد آخه مثلا واسه یه مانتو باید میرفتیم چندین جا قیمت میکردیم یا خرید لوازم آرایشی که من همیشه واسه خودم انجام میدادم واسه اونا قیمتاش سرسام آور بود و باورشون نمیشد که مثلا من کرم پودری که  میخام قیمتش انقدره و منم که دیدم واسشون انقدر زیاده گفتم فعلا خودم دارم و از همونی که خودم دارم استفاده میکنم که اونجا حمید بهش برخورد و گفت مامان ببین چی میخاد من حساب میکنم راستش کارش خوشحالم کرد و گفتم چه عجب ولی با این حال فقط سه قلم برداشتم کرم پودر و ریمل و یه رژ لب و گفتم همین ها رو میخواستم اما موقع خرید اونا که شد بابام انصافا کم نذاشت بهترین مغازه ها و برند ها فقط کافی بود انتخاب کنن نمیدونم چرا ولی عمه حمیدو هم دنبال خودشون آورده بودن که مثلا اون جنس شناسه و حتما با این نیت که سرشون تو خرید کلاه نره یه رسمی هم ما داریم نمیدونم شما هم دارین یا نه که کسی که دنبال عروس و داماد میاد واسه خرید واسه اون هم طرف مقابل یه چیزی به عنوان تشکر از اینکه وقت گذاشته و همراهی کرده میخرن و پدرم وقتی توی یه مغازه لوکس و بزرگ رفته بودیم  نه تنها به عمش بلکه  به مادر شوهرم هم گفت واسه خودت و پسر کوچیکت هم هر چی دوست دارید بردارید من حساب میکنم و جالب بود که مادرشوهرم با خنده گفت واسه شوهرمم پس بر میدارم اونم اومده پدرم هم گفت اشکالی نداره بردارید و اونا اصلا حتی تعارف هم نزدن که خواهر بزرگم که با ما آمده بود یه چیز کوچیک در حد یه روسری براش بخرن که تشکری باشه از اومدنش ؛ راستش از خرید که برگشتیم و آمدم خونه حس بدی داشتم از کار بابام خیلی عصبانی بودم اینو بهش گفتم که بابا حالا عمش اشکالی نداشت اما آخه واسه مادر و پدرش و داداشش هدیه خریدی که تشکر از اینکه همراهی نمودید خوب وظیفشون بوده که واسه پسرشون بیان تازه اصلا برادر ش که نبود واسه اون دیگه چرا گرفتی اما پدرم میگفت هدیه محبت میاره و کینه ها رو از بین میبره اسکالی نداره هر کس به توان خودش گفتم ولی اونا واسه هدا حتی یه روسری هم نگرفتن یعنی توان روسری خریدن هم نداشتن و پدرم گفت نمیدونم شاید یادشون رفته اما یادت باشه تو همیشه خوب باش و خوبی کن خود به خود اطرافیانت هم یاد میگیرن و نمیتونن خوب نباشن


راستش پدرم همیشه نسبت به اطرافیان دست و دلباز بود و به یاد نمیارم خونه کسی تا حالا دست خالی رفته باشه مناسبتیو یادش رفته باشه و برای کسی که تو فامیل بچه به دنیا آورده یا خونه خریده  و یا ازدواج کرده کادوهای حسابی نبرده باشه

بازم نمیدونم رسم شماها چیه ولی ما رسم داریم که اگه توافق شد که خانواده عروس جشن عقدو بگیرن چند چیز بازم بر عهده داماده  که مهمترینش که اصلا خط زدنی نیست یکی لباس عروس و دیگری آرایشگاه عروسه چون فکر کن عروس با پول باباش بره آرایشگاه و با پول باباش لباس عروس بپوشه واسه عروس کسر شئنه ؛ اما دقیقا اونا باز گفتن ما نداریمو بی زحمت  خودتون بر عهده بگیرید ایشالله سر عروسی جبران میکنیم


فکر کنید راستش خیلی واسم سخت بود اما با پول بابام لباس عروس انتخاب کردم با پول بابام آرایشگاه انتخاب کردم و همین طور عکاسی فیلمبرداری ماشین عروس انتخاب تالار و منو غذا و میوه و دسر و هزار تا چیز دیگه  ؛ تازه اونجا بود که فهمیدم آدم نباید نه از این ور بوم بیفته و نه از اون ور بوم ؛ واسه دخترای مجرد میگم که واقعا همه چیز متعادلش خوبه ؛ البته اعتراضمو به پدرم که میگفتم میگفت عزیزم فکر میکنی حقوق کارمندی چقدره باباش بازنشسته است پول واقعا خوشبختی نمیاره بیا کارت منو بگیر هر چیزی احساس کردی نیازه واسه جشنت بی تعارف بگیر و فکر کن اونا حساب کردن چه فرقی میکنه پول پوله دیگه




ما یه هفته قبل از جشن عقد محضری عقد کردیم و بعدش دیگه با حمید دنبال کارای جشن رفتیم اونم همش با ماشین خودم و کارت پدرم ؛ در حالیکه پدرش ماشین داشت حتی یه بار هم تعارف نمیکرد که بیا با ماشین بابام بریم ؛ واسه سر عقد ما رسم داریم خانواده داماد به عروس سرویس طلا میدن رسممونو به حمید گفتم اونم گفت باشه به مامانم اینا میگم شبش زنگ زد که بابام گفته فعلا یه بدلیشو بگیرین کار راه بیفته ایشالله واسه عروسی ؛ به پدرم موضوعو گفتم که اونم گفت اشکالی نداره فقط یه بدلی خوب بگیرین که کسی متوجه نشه فرداش رفتیم بدلی فروشی لامصب هر چی میخواستم بی خیال باشم نمیشد و ناخوداآگاه اشک تو چشام حلقه میزد با خودم میگفتم چه ارزشی دارم من واسه این خانواده خودمو میزاشتم جای پدر حمید اگه من جاش بودم شده بود قرض بگیدم نمیزاشتم پسرم جلو خانمش شرمنده باشه اما .... به هر حال یکی انتخاب کردیم و ایستادم نگاه کردم گفتم ببینم حمید روش میشه بگه بدلیو هم خودت حساب کن که دیدم مجبورا حساب کردو آمدیم بیرون ؛ اینو هم بگم که من واسه فیلمبرداری و عکاسی و آرایشگاه و تالارو هر چیزی بهترینو انتخاب میکردم و حمید همش دلهره داشت و می گفت ندا راستش واقعا واسه عروسی ما نمیتونیم اینایی که تو انتخاب میکنیو انتخاب کنیم منم بهش میگفتم حالا از الان دلهره عروسیو داری فعلا که خوش به حالتونه


واسه آرایشگاه با خواهر بزرگم هدا رفتیم بهترین و گرون ترین آرایشگاه شهر بود خواهرم تاکید داشت روز عقد لطفا مشتری دیگه ایو قبول نکنید تا تمرکزتون رو خواهرم باشه و آرایشگره هم قبول کرد حتی خود خواهرم گفت من میرم جای دیگه آرایشگاه تا آرایشگرت با خیال راحت تو رو درست کنه روز عقد فرا رسید رفتم آرایشگاه و انصافا خانم آرایشگر بهترین پک آرابشیشو واسم آورد و شروع کرد اصرار داشت خودمو تا پایان کار تو آینه نبینم آرایشم تموم شده بود که ناگهان در آرایشگاه باز شد خانم آرایشگر تعجب کرد و گفت که به کسی امروز نوبت نداده بوده یه دفعه دیدم مادر شوهرم ظاهر شد و سلام کرد و گفت از حمید پرسیدم کدوم آرایشگاه رفتی گفتم بیام تنها نباشی راستش من خشکم زده بود جواب سلامشو دادم و مجبورا تشکر کردم بعد هم نشست رو یکی از صندلیها و موهاشو باز کرد و گفت خانم منم همراه عروسم بعدش منو هم درست کنید خانم آرایشگر که فهمیده بود مادرشوهرمه کلی باهاش گرم گرفت و گفت چشم


راستش خون داشت خونمو میخورد بدون هماهنگی قبلی پا شده اومده بهترین آرایشگاه اول میگه اومدم تنها نباشی بعد هم میگه منو هم درست کن به عنوان همراه عروس


همراه عروس برای ما دو تا معنی داره یکی این که همراه پولی بابت آرایشگاه نمیده و آرایشگر به عنوان اشانتیون اونو هم درست میکنه و دوم اینکه باز هم همراه پولی نمیده و کسی که پول عروسو حساب میکنه مجبوره اونو هم درست کنه که برای ما که میدونستیم این خانم آرایشگر کلا اشانتیون تو کارش نیس این دقیقا یعنی این که باید پول آرایش و شنیون مادرشوهرمو هم تو گرون ترین آرایشگاه شهر ما حساب میکردیم




واقعا اون روز چه حال بدی بهم دست داده بود خدا میدونه آرایشگره با این که کلی وقت سر آرایشم وقت گذاشته بود سریع موهامو درست کرد که سر وقت تعیین شده مادرشوهرمم تحویل بده وقتی سر وقت مادرشوهرم رفت بهش گفت چه مدلی و چه جوری اصلا نپرسید چه قیمتی فهمیده بود ما برامون هزینه خیلی مهم نیس و میخواست از این موقعیت نهایت استفاده رو ببره دقیقا پکیجی که واسه من استفاده کرده بودو آورد جلو و گفت الان جوری درستت میکنم که ده سال جوونتر بشی  شروع کرد راستش تنها کاری که تونستم بکنم این بود که جوری که مادرشوهرم  متوجه نشه به آرایشگره ایما و اشاره کنم  آرایشگره فهمید اومد در گوشم گفت انقدر حسود نباش منم دیگه چیزی نگفتم و نگاهشون هم نکردم کلی با هم گپ زدنو آخرای کارش بود که خواهرم اومد حساب کنه باورش نمیشد مادرشوهرم اونجا باشه و واقعا هم آرایشگره واسش کم نذاشته بود و نمیدونم دیدید مثلا قبل و بعد آرایش یکیو میزارن آدم باورش نمیشه این همون باشه مادرشوهر منم همین طوری شده بود واسه موهاشم کلی مو اضافه کرده بود و یه مدل خیلی خوشگل درست کرده بود که کلی سنشو آورده بود پایین




از نگاه خواهرم فهمیدم چقدر اونم از این موضوع عصبانیه اما خودشو کنترل کرد و گفت دستتون درد نکنه چقدر شد با شنیدن مبلغش سر هر دومون سوت کشید به مبلغی که باهاش قرار گذاشته بودیم پنجاه درصد اضافه کرده بود و دلیلش هم اینو عنوان میکرد که دقیقا از همون پک استفاده کرده و چیزی کم نذاشته ؛ جالب اینجا بود که مادرشوهرم مدام جلو آینه خودشو چک میکرد و خودشو زده بود به نشنیدن ؛ خواهرم آمد بهم گفت حالا چکار کنیم من فقط پولی که قرار گذاشته بودیمو از بابا گرفتم گفتم خوب به مادرشوهرم بگو پول خودشو بده و ما نداریم فعلا ؛ اول گفت روم نمیشه ولی بعدش رفت پیشش و آروم بهش موضوعو گفت اونم قسم خورد که پول با خودش نیاورده و به عنوان همراه اومده حتی خواهرم گفت اگه داری فعلا بده ما بعدا بهت میدیم که اونم با اصرار گفت اگه داشتم که میدادم پول با خودم نیاوردم ؛ دوباره خواهرم به خانم آرایشگر گفت که مادرشوهرشو ما خبر نداشتیم و اگه اجازه بدید خواهرمو حساب کنم بقییشو فردا میارم ولی خانم آرایشگر قبول نکردو گفت من از این موارد زیاد داشتم فردا به هر کدومتون زنگ بزنم میگید به ما ربطی نداره و اون یکی باید پولشو بده منظورش ما و مادر شوهرم بودیم در همین موقع حمید با ماشین عروس و فیلمبردار آمد دنبالم ولی نمیتونستم همراهش برم یواش از پشت پرده موضوعو بهش گفتم که حمید تو پول داری فعلا به ما قرض بدی که اونم قسم خورد که نداره ؛ حالا بایام هم از وقتی خواهرم آمده بود آرایشگاه هر چی بهش زنگ میزد جواب نمیداد ؛ باور کنید انقدر تا اون موقع دلم یه کسیو نمیخواست که پول بهمون بده و پول که همیشه واسم در دسترس بود حالا شده بود یه آرزو  و  آرایشگاه واسم شده بود یه زندان که کلیدش پول آرایش و شنیون مادرشوهرم بود ؛ خلاصه پدرم گوشیشو جواب داد و گفت انگار رفته تالارو تعداد میوه ها به نظرش کم اومده و رفته بوده بازار میوه برای خرید میوه و گوشیش هم تو ماشین جا گذاشته بوده ؛خلاصه تا پدرم بیاد و کارتشو بده یک ساعت و رب ما تو آرایشگاه معطل شدیم و این یعنی که از زمانی که آتلیه بهمون واسه عکاسی وقت داده بود کلی عقب موندیم وقتی هم تو ماشین عروس سوار شدم انقدر غصه تو دلم بود که هر چی فیلمبردار میگفت به دوربین لبخند بزن و هیجان نشون بده دل و دماغ نداشتم  



خلاصه از همه برنامه هامون عقب افتاده بودیم قرار بود همراه فیلمبردار به باغ اختصاصیشون بریم که فیلمبردار گفت با این شرایط بهتره نرید تا از ساعت تالارتون عقب نیفتید اما من قبول نکردمو گفتم بریم اشکالی نداره و رفتیم مختصر فیلم و عکس هم اونجا گرفتیم ولی واقعا تا برگردیم خیلی دیر شده بود و مدام بهمون زنگ میزدن که کجایید و همه آمدن و خیلی دیر کردیدو خلاصه با وجود تموم دیر شدنها رسیدیم سفره عقدمو چیدمان پذیرایی تالارو و صورت شاد خواهرامو که دیدم غمها از دلم رفت و سعی کردم روز بدی که داشتمو فراموش کنم  سر سفره عقد با هم نشستیم و با اینکه این کارا رو یه بار انجام داده بودیم اما به صورت نمادین عسل دهن هم دادیمو  ؛ کیک پنج طبقه مونو  با هم بریدیمو بعد هم سیل کادوها از طرف فامیلهای ما  چون پدرم براشون تو عروسی ها و عقد  بچه هاشون سنگ تموم گذاشته بود همشون برای جبران هم که شده واقعا سنگ تموم گذاشته بودن سکه و پول نقد فامیلامون و گه گدار فامیلای حمید ؛  سر شاباش هم هم به من میدادن و هم به حمید مادرش هم تو این شلوغی پولها رو ازمون میگرفت و میزاشت تو کیف مخصوصی که واسه هدیه ها بود خوب تو اون کیف کلی پول و سکه هدیه سر عقد بود و ما خاطرمون جمع بود که پولو داره میزاره تو کیف مخصوص ما خلاصه شب به پایان رسید و آمدیم خونه آخر شب از خواهرم سراغ کیف مخصوص پول و هدیه ها رو گرفتم گفت دست اون نیست و آخرین بار دست مادرشوهرت دیدم

به پدرم گفتم کیف مخصوص پول و هدیه ها نیست و هدا میگه دست مادر حمید بوده گفت الان به پدرش زنگ میزنم که دست اوناست یا نه ؛

پدرم به پدرش زنگ میزنه و اون میگه خبر ندارم باید از خانمم سوال کنم خودم خبر میدم بعد یه رب زنگ میزنه خیالتون راحت دست خانممه ؛ اینجا بود که پدرم برای اولین بار لحنش عوض میشه و کمی با خشکی و ناراحتی میگه خوب کیف هدایا رو برای چی برده مال عروس خانم بوده که پدر شون سریع طرف خانمشو میگیره که حالا بد کرده مواظبش بوده گم میشد خوب بود فردا براتون میاریم



بابام که تلفنو قطع کرد خیلی عصبانی بود البته حال ما هم کمی از پدرم نداشت فکر کن تو کل ماجرای مراسم عقد خانوادش خودشونو کشیدن کنار و هیچ کمکی نه مادی و نه حضوری نکردن اون وقت یهو مادرش با دیدن کیف هدایا کمک انسان دوستانش گل میکنه و کیف پر از پول و سکه رو میبره خونشون ؛ خوب شما خودتونو بزارید جای من اگر واقعا نیت مادر شوهرم خیر بود که کیف گم نشه نمیتونست یکی از خانواده ما رو پیدا کنه و کیفو به اون بسپره ؛



بابام اون شب  از منو هدا در مورد دقیقا اتفاقات آرایشگاه پرسید و اینکه اصلا شما از مادر حمید خواستید که اگه پول داره حساب کنه ما کلا اتفاقاتو شرح دادیم و گفتیم حتی بهش گفتیم به عنوان قرض بهمون بده ولی اون قسم خورد که نداره


 تو چهره بابام عصبانیت موج میزد اما حرفی نمیزد و فقط فکر میکرد و زیر لب یه چیزایی هم میگفت خلاصه ما احساس کردیم که بابام یه چیزی میدونه و نمیخاد بگه با اصرار که ناراحت نمیشیم و چی شده ازش خواستیم که بگه و اونم گفت راستش شما که دیر کرده بودید بابای حمید تو تالار به من گفت چرا بچه ها نمیان و انقدر دیر کردن و من بهش جریان آرایشگاه و خانمش و کم آوردن پولو توضیح دادم و اونم با تعجب گفت نه امکان نداره چون صبح خانمم واسه آرایشگاه و اینکه ممکنه کاری پیش بیاد و پول لازم بشه ازم کلی پول گرفته بود مبلغی هم که گفت خانمش ازش گرفته حتی کمی بیشتر از مبلغی بود که اون لحظه ما احتیاج داشتیم تازه فهمیدیم خانم اون لحظه کیفش پر پول بوده ولی نخواسته به ما بده



یعنی وقتی که بهش فکر میکردم که تمام اون لحظاتی که فیلمبردار  و داماد و خواهرم و من معطل و لنگ اون مقدار پول بودیم و به خاطرش انقدر معطل شدیم این خانم پول تو کیفش بوده و نخواسته به ما بده بعد هم قسم خورده که نداره یعنی آتیش گرفته بودم


فردای اون روز حمید اومد با کیف پولها اما باورمون نمیشد کیف پر از پول یک سومش هم نمونده بود اونم بیشتر پولهای ده تومنی و پنج تومنی بود و سکه ها هم شده بودن پارسیان و یکی دو تا هم ربع ؛ تمام پاکت ها خالی بودن و پولهاشو در آورده بودن اسم ها رو پاکت ها بود ولی نمیشد تشخیص بدیم که کی چقدر آورده با اعتراض به حمید گفتم پس بقییش کو اولش گفت خوب همین بود دیگه بعد که عصبانیت منو دید گفت خوب مادرم هدیه ها و شاباش هایی که فامیلای ما داده بودنو برداشت گفتم پس چرا پاکت ها خالیه گفت آخه من به مادرم گفتم بلین چقدر پول جمع شده مجبور شد پاکت ها رو خالی کنه گفتم پس اگه این پول پوله پاکت هاست پس پول شاباش های من کجاست گفت نمیدونم شاید گم شده


بهم کارد میزدی خونم در نمیامد تمام هزینه جشنو ما دادیم پولها و سکه ها رو مادرش نشسته بود تقسیم کرده بود در حالیکه اصلا حق نداشت به اون کیف دست بزنه


به حمید گفتم میشه بری الان حالم خوب نیست فقط به مادرت بگو احتیاج داشت بقیشو هم ور میداشت


حمید هم حالا از در عصبانیت وارد شده بود که به مادرم تهمت نزن شما کیفو گذاشته بودید و رفته بودید شاید قبل از اینکه مادرم کیفو ببینه و بر داره یکی بهش دستبرد زده



دیگه نه دوست داشتم صدای  حمیدو بشنوم و نه قیافشو ببینم به آرومی ازش خواستم منو تنها بزاره حمید که رفت همه چیو به پدرم گفتم با اینکه اونم عصبانی شده بود اما با آرامش سعی داشت منو آروم کنه راستش اگه این موضوعات یه هفته قبل پیش اومده بود محال بود بهش جواب بله بگم اما متاسفانه عقد کرده بودیم


بعد از اون روز پدرم پدرشو دعوت میکنه تو مغازش و بهشون میگه ما از اول بنا رو با شما روی صداقت و درستی گذاشتیم و همین طور هم شما هر چی گفتید با روی باز پذیرفتیم چون پول و مادیات برامون خیلی مهم نبود و انسانیت و معرفت برامون الویت داشت اما اینجور که دیدیم شما از صداقت و درستی ما سو استفاده کردید

و بعد هم موضوع آرایشگاهو مطرح کرد بابای حمید هم گفت من اتفاقا این موضوعو با خانمم مطرح کردم نمیدونم چرا پولو نداد خوب زنه دیگه نمیشه ازش توقع رفتارای مردونه داشت


موضوع کیف که مطرح شد بابای حمید گفت ولی در مورد کیف پول من میتونم قسم بخورم خانمم به جز پول فامیلای خودمون و شاباشای پسرمون به هدایای شما دست نزده الان هم پولها و هدایا تو کشو میزه باور نمیکنی بریم خونه نشونت بدم



پدرم هم گفتن لازم نیست اما شما با کارتون نگاه ما رو به خودتون تغییر دادید و از این به بعد ما هم در رفتارمون تجدید نظر میکنیم


بعد از اون روز پدرم پدرشو دعوت میکنه تو مغازش و بهشون میگه ما از اول بنا رو با شما روی صداقت و درستی گذاشتیم و همین طور هم شما هر چی گفتید با روی باز پذیرفتیم چون پول و مادیات برامون خیلی مهم نبود و انسانیت و معرفت برامون الویت داشت اما اینجور که دیدیم شما از صداقت و درستی ما سو استفاده کردید


و بعد هم موضوع آرایشگاهو مطرح کرد بابای حمید هم گفت من اتفاقا این موضوعو با خانمم مطرح کردم نمیدونم چرا پولو نداد خوب زنه دیگه نمیشه ازش توقع رفتارای مردونه داشت


موضوع کیف که مطرح شد بابای حمید گفت ولی در مورد کیف پول من میتونم قسم بخورم خانمم به جز پول فامیلای خودمون و شاباشای پسرمون به هدایای شما دست نزده الان هم پولها و هدایا تو کشو میزه باور نمیکنی بریم خونه نشونت بدم


پدرم هم گفتن لازم نیست اما شما با کارتون نگاه ما رو به خودتون تغییر دادید و از این به بعد ما هم در رفتارمون با شما تجدید نظر میکنیم


اونا حق مسلم خودشون میدونستن که هدایایی که فامیلای خودشون داده بود رو بردارن چون میگفتن ما این همه عروسی فامیل بردیم پول دادیم که یه روزی بهمون برگردونن جالب اینجا بود که فامیلاشون پولهایی که آورده بودن واقعا خنده دار بوده بعدها که عروسی یکی از فامیلاشون دعوت شدیم وقتی از مقدار کم هدیه ای که میخواستن تو پاکت بزارنو ببرن تعجب کردم حمید گفت حالا مگه خودشون میرن جایی چقدر میبرن واسه ما که از این کمتر آورده بودن ما هم به نسبت کم میبریم


فهمیدم اینا چون هر جا رفتن عروسی کم هدیه بردن سر عقد ما هم فامیلاش تقریبا در همون حدود براشون پس آوردن

 



2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   مائده6525221  |  7 ساعت پیش
توسط   mehrsathename  |  16 ساعت پیش