2737
2734
عنوان

داستان زندگی من ( لیموناد یا ندا )

70126 بازدید | 207 پست

سلام بچه ها راستش خیلی ناراحتم نمیدونم چرا دو بار تاپیک زدم و بعدش تعطیل شد 

این داستان واقعیه زندگیمه ؛ نمیدونم با کجاش مشکل دارید که اینجوری گزارش میزنید خوب به خودم بگید شاید تونستم نوشته هامو اصلاح کنم 

هر بار که میام بقییشو بزارم میبینم تاپیکم تعطیل شده 

بیشتر هم اعتراض دارید که چرا زودتر همشو نمیزارم انگار دارم رمان کپی میکنم به خدا دارم خط به خط مینویسم و انگشتام عادت به این همه نوشتنو نداره و بدجور داره تیر میکشه 

 در عین حال هم دوست دارم همزمان که یه تیکشو گذاشتم نظرتونو در حد حداقل سه چهار نظر بدونم که فقط یا میگید لایکم کنید یا میگید بقییش 

من تازه عضو نی نی سایت شدم و واقعا برام شوک آوره که دوست دارید یه نفر فقط براتون تایپ کنه و شما بخونید 

آخه ربات نیستم که ؛ زندگی هم میدونید یه روال خاص برای هر کس داره من نمیتونم این روالو تعطیل کنم و صبح تا شب گوشی به دست فقط تایپ کنم 

مناسفانه هم داستان زندگی من کش و قوس زیاد داره ولی تصمیم گرفتم بخش بعد عروسیو حذف کنم 

تا اونایی که همش میگن آخرش چی شد رو به آخرش برسونم 

با این وجود بازم از همتون خواهش میکنم صبوری به خرج بدید و الان هم میخام کل داستانو دوباره بزارم لطفا پیامی بینش نزارید 

ممنون از همتون 

سلام بچه ها من تازه عضو نی نی سایت شدم چقدر خوبه که اینجا میشه آدم از زندگیش بگه و دیگران رو شریک درد خودش بدونه  آدم حس سبکی میکنه ؛ بگذریم من اسمم نداست و تو یه خانواده مرفه بزرگ شدم تو بیست و دو سالگی ازدواج کردم اون موقع خواستگارای خوبی داشتم و خوب به دلیل موقعیت خوبی هم که خودم داشتم یکی از بهترینهاشو از لحاظ ظاهر و مادیات قبول کردم اما متاسفانه همین چیزا باعث شده بود تو دوران مجردی اون پسر با دخترای زیادی رابطه داشته باشه و این رابطه رو حتی پس از عقد با من ادامه بده بله خلاصه که همون دوران عقد من از اون پسر طی یک طلاق توافقی جدا شدم خیلی اگر درباره ازدواج اولم توضیح ندادم واسه اینه که هر چی بوده تموم شده و یاداوری اون روزا و شرایطش فقط حالمو بد میکنه بله ضربه خیلی بدی خوردم طوری که تصمیم گرفتم دیگه به کسی دل نبندم و ازدواج نکنم اصلا دیدگاهم نسبت به تموم پسرا عوض شده بود ولی خانوادم مخصوصا پدرم با تصمیمم مخالف بود و میگفتن همه آدما مثله هم نیستن و این بار بیشتر تحقیق میکنیم و این حرفا ؛ شش سال از این ماجرا گذشته بود من بیست و هشت ساله بودم و فشار خانوادم بیشتر شده بود چون میگفتن سنت داره میره بالا ؛ جالب بود اگه گاهی هم به ازدواج فکر میکردم و مجبورا کسیو قبول میکردم که رسما بیاد خواستگاریم ملاکهام واسه ازدواج خیلی فرق کرده بود اول که دلم میخواست خیلی خوش تیپ نباشه معمولی باشه  پولدار هم نباشه و مومن و نماز خون باشه تا اینکه یه خواستگار با این شرایط برام پیدا شد خیلی خیلی مومن بود بابام خانوادشو میشناخت و روی خانوادش قسم میخورد از خوبی از پسرشون هم تحقیق کرده بود که همیشه نماز اول وقتشو تو مسجد میخونه و خلاصه اجازه دادیم که بیان


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
2738

نمیدونم راستش اون روزا از پدرم هم خیلی رودروایسی داشتم ما سه تا خواهر بودیم و پدرم اصلا پسر نداشت با خودم میگفتم اگه یه کدوم از ما پسر بودیم بابام الان راحت کاسبی پر رونقشو به ما واگذار کرده بود و خودش دنبال تفریحو و استراحتش میرفت خواهر بزرگم که ازدواج کرده بود و خواهر کوچیکمم که دبیرستلنی بود بابام هم که انصافا از هیچی واسه ما کم نذاشته بود همون موقع تازه ماشینمو که تازه توی یه تصادف داغونش کرده بودم و عوض کرده بود و یه نو و مدل بالاترشو واسم گرفته بود دوستام همشون میگفتن هر بابایی بود دیگه توبه میکردو واست ماشین نمیخرید تازه یه آپارتمان شیک و بزرگ که چهار طبقه داشت میساخت که میگفت هر طبقش واسه یه دخترمه و موقع انتخاب کابینت و طراحی داخلیش هر کدوم از ما رفتیمو نظر دادیم که طبقه خودمون دوست داریم چه جوری باشه واقعا نه گفتن به همچین پدری سخت بود

واااا چرا ترکیده . تاپیک که قفل بود منتظر بودم بقیشو بزاری

من وقتی میام نی نی سایت 👈     👇👇👇بعد از ترکیدن و تعلیقی دوباره برگشتم دیگه نبینم تاپیک سیاسی بزنیداااا 🚫شما تاپیک میزنید من میترکم🔫🚨🔥
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز