2737
2739
عنوان

داستان زندگی من ( لیموناد یا ندا )

| مشاهده متن کامل بحث + 70219 بازدید | 207 پست
پدرم هم گفتن لازم نیست اما شما با کارتون نگاه ما رو به خودتون تغییر دادید و از این به بعد ما هم در ر ...

استارتر بعد از ازدواج مشکلی با همسرت و خانوادش نداری؟همسرتو دوست داری؟پیشرفتی تو زندگی کردین؟راضی هستی از اینکه طلاق نگرفتی و ادامه دادی؟


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خونه ما یه  خونه بزرگ دو طبقه است که طبقه اول و دومش کاملا شبیه همه با این تفاوت که طبقه دومش لوکس تر و زیباتره ؛ پدرم که این خونه رو ساخت گفت میخام هر لحظه که کسی در زد شما نگران پذیرایی و مرتب بودن خونه نباشید و مستقیم مهمونا رو طبقه بالا راهنمایی کنید


واسه همین تمام اثاث مادرم طبقه پایین گذاشت و رفت برای طبقه بالا لوکس ترین لوازمو خرید طوری که اگه مهمان بیاد لازم نیست چیزی از پایین بیاریم بالا همه چی مجهز تر از پایین داره


اما خوب این خودش تو دوران نامزدی ما وایه من درد سر بود حمید اوایل می آمد در میزد و یه کم پایین پیش مامانم اینا بود و هنوز به پذیرایی نرسیده میگفت ممنون من میرم بالا


خیلی بدم می آمد از این کارش ؛ البته می دونست بالا تو یخچالش همه چیز هست و چیزیو از دست نمیده


وقتی میرفت بالا منم مجبور بودم دنبالش برم اما خیلی معذب میشدم نگاه خواهر کوچیکم و مادرم که انگار میدونستن واسه چی حمید میره بالا


کمی که گذشت دیگه گاهی مستقیم میرفت بالا و حتی پایین هم نمیرفت سلام کنه


منم اون روزا واقعا دوست داشتم خونمون یه طبقه بود تا یه کم مجبور بود حریم ها رو رعایت کنه


وقتی هم بهش اعتراض میکردم میگفت زنمی کسی حق نداره بین منو و تو فاصله بندازه


کمی بعد حمید چون شغل درست حسابی نداشت تو دفتر کار پدرم به عنوان حسابدار مشغول شد از من قبل تر هاش پرسیده بود که حسابدار قبلی بابات چقدر از بابات میگرفته و من بهش گفته بودم و مظنه دستش آمده بود


اما بعد از عقد حمید دیگه اون آدم صاف و ساده و کم توقع قبلی که تو خونشون بود نبود حالا خودشو به نوعی آقازاده می دونست داماد حاج ...‌‌‌ سرشناس و معروف شهر


 من خبر از کاراش نداشتم تا اینکه بابام یه روز اومد تو اتاقم و گفت با حمید صحبت کن اصلا انگار توجیه نشده کارش تو دفتر من ساعت ورود و خروج معین داره هر موقع صبح که دلش میخاد ساعت ده یا یازده میاد ؛ دو تا فاکتور با بی دقتی کامل مینویسه و اغلب هم میخاد زود بره


بعد از ظهر هم همین طوره


فاکتوراش اغلب مشکل داره با اینکه ماشین حساب جلوشه اما نمیدونم چکار میکنه که نمیتونه یه ضرب و جمع ساده رو درست در بیاره


به پدرم گفتم بابا باید خودت بی تعارف باهاش صحبت کنی من که صحبت کنم فایده نداره پدرم گفت باور کن هر روز دارم بهش میگم و تذکر دوستانه بهش میدم حتی بهش گفتم این طور کار میکنی دیگه توقع حقوق بالا نداشته باش


 


خلاصه سر ماه شد و بابام اولین حقوق حمیدو بهش داد شاید دو سه برابر پولی بود که از شیفت های هلال احمر میگرفت اما خوب به قدر حقوق حسابدار قبلی نبود


همون روز حمید بهم زنگ زد که این چه وضعیه بابات انگار داره به گدا پول میده من که دامادشم یعنی اندازه حسابدار قبلیتون هم نبودم که به من انقدر میده نخواستم از فردا دیگه نمیرم مغازه



خلاصه بعد از چند روز قهر حمید دوباره تو دفتر کار پدرم مشغول شد با این شرط که در ازای کار سر موقع و با دقت تر حقوق بیشتری آخر ماه بگیره


گر چه تقریبا به موقع می آمد ولی تو فاکتور نویسی هنوز اشتباهات فاحش داشت


جالب بود که بابام همیشه با خنده از کاراش یاد میکرد میگفت وقتی به حمید میگم بازم که اشتباه کردی میگه حاجی من فقط یه صفر  کم گذاشتم


میگفت بهش میگم حمید جان این صفر یک میلیونو میکنه ده میلیون ؛  بیست میلیونو میکنه دوبست میلیون


اما بازم اشتباهاتش تو این صفرا انقدر زیاد بود که وقتی دنبال چک یکی از بدهکارا  میره ؛  به بدهکاره میگه لطفا چکتونو بگیرید و یک میلیونه بدهکاریتونو بدید  ؛ بدهکاره هم  زنگ میزنه به بابام و با خنده میگه حاجی جون اگه میدونستم بدهکاریم یه میلیونه که همونجا دستی بهت میدادم


بابام هم که در جریان نبوده میگه یعنی چی چطور ؟ میگه دامادت چک ده ملیونیمو آورده میگه یه ملیونتونو لطفا پرداخت کنید


البته این مشتری بابام از اونایی بوده که حلال حروم سرش میشده وگرنه میتونسته چکو بگیره یه میلیون هم بده


بابام هم واقعا اون روزا از شلوغی یادش نمیمونده کی چقدر بدهکاره  



خلاصه بعد از چند روز قهر حمید دوباره تو دفتر کار پدرم مشغول شد با این شرط که در ازای کار سر موقع و با دقت تر حقوق بیشتری آخر ماه بگیره


گر چه تقریبا به موقع می آمد ولی تو فاکتور نویسی هنوز اشتباهات فاحش داشت


جالب بود که بابام همیشه با خنده از کاراش یاد میکرد میگفت وقتی به حمید میگم بازم که اشتباه کردی میگه حاجی من فقط یه صفر  کم گذاشتم


میگفت بهش میگم حمید جان این صفر یک میلیونو میکنه ده میلیون ؛  بیست میلیونو میکنه دوبست میلیون


اما بازم اشتباهاتش تو این صفرا انقدر زیاد بود که وقتی دنبال چک یکی از بدهکارا  میره ؛  به بدهکاره میگه لطفا چکتونو بگیرید و یک میلیونه بدهکاریتونو بدید  ؛ بدهکاره هم  زنگ میزنه به بابام و با خنده میگه حاجی جون اگه میدونستم بدهکاریم یه میلیونه که همونجا دستی بهت میدادم


2731


بابام هم واقعا اون روزا از شلوغی یادش نمیمونده کی چقدر بدهکاره


کم کم و هر ماه پدرم حقوق حمیدو زیاد میکرد تا اون هم انگیزه داشته باشه تلاششو بیشتر کنه


اوایل حمید خیلی خونه ما میامد تقریبا بیشتر ناهار ها با ما بود بعد از چند هفته آمدنش کمتر شد و اصرار داشت که من به خونشون برم دلیلشو که پرسیدم گفت مامانش باهاش حسابی برخورد کرده که چرا همش اونجایی مگه خانواده نداری یه عمر زحمت کشیدم پسر بزرگ کردم که یه شبه مال اونا بشه


فکر کن دعواشون انقدر شدید بوده که حمید وقتی خواسته جواب بده که زنم تو اون خونست و اینا مامانش محکم زده بوده تو گوشش اینا رو با گریه برام تعریف کرد و منم واقعا  دلم واسش سوخت گفت که بیا خونمون و دوریتو نمیتونم تحمل کنم


چقدر این حرفاشو دوست داشتم نمیدونم دنیا بهم بدی میکرد و دلمو آزرده میکرد با حرفای محبت آمیزش میتونست خیلی راحت از دلم در بیاره


خونشون یه خونه ویلایی جنوبی بود با دیوارهای آجری تو منطقه پایین شهر ؛ جالبش اون ور حیاطشون بود که بعد از حدود بیست سال هنوز نیمه کاره بود و توش یه تپه شن هم و باقیمانده مصالح ساختمونی بیست سال پیش اونجا بود


اینکه تو این بیست سال نکرده بودن حداقل مصالحو جمع کنن و حیاطو از این حال و روز آشفته در بیارن واسم جالب بود


البته مادر شوهرم جدای همه چیزاش زن با سلیقه ای بود و خونه و زندگیش با وجود قدیمی بودن تمیز و مرتب بود


اما فوق العاده خسیس و جمع کن بود


دفعه اولی که بعد از مراسم عقد رفتم خونشون تو آشپزخونه رو صندلی نشسته بودم در یخچالشونو باز کرد دیدم جا زده پر از میوه است


تازه دو جعبه سیب هم کنار حیاطشون بود از تنوع و شکل میوه هاش فهمیدم میوه های تالاره که بابام خریده ؛ در جریانش بودم که پدر حمید آخر شب تو تالار به پدرم میگه اضافه غذاها و میوه ها رو چکار میکنی پدرم هم بهش میگه اگه نیازمند و مستحق میشناسی ببر بده بهشون و  با این یخچال جا زده میوه معلوم شد پدرش  همه رو آورده بوده خونه


مادرش هم اون روز که من رفتم خونشون داشت مربای سیب درست میکرد اونم با سیب هایی که پدرم خریده بود یه قابلمه خیلی بزرگ گذاشته بود و یه عالمه مربای سیب درست کرده بود


هنوز به خاطر جریان کیف پول با هم سر سنگین بودیم که ناگهان گفت ببین ندا اگه میای تو این خونه یه چیزیو از الان بهت بگم هر چی میبینی توقع نداشته باش که بهت بدم ببری اینو از الان میگم که بعدها سر خونه زندگیتون هم که رفتی توقع نداشته باشی


داشتم شاخ در میاوردم کی من از اون چیزی خواسته بودم اخلاقهای ناب خودشو داشت به من نسبت میداد


تازه مربایی که داشت درست میکرد  سیبهاش مال پدرم بود میخواستم اینو بهش بگم اما راستش همیشه از دعوا میترسیدم ترجیح دادم فقط بگم مگه ما چیزی از شما خواستیم که گفت نه کلا گفتم واسه آینده


راستش روزایی که به اصرار حمید میرفتم خونشون خیلی سختم بود داداش کوچیکش که شهرستان دانشجو بود باباش که اغلب آژانس بود ( بعد از بازنشستگیش تو آژانس کار میکرد )  حمید هم سر کار پیش پدرم بود  من بودم و مادرش و یه تلویزیون که باید بهش زل میزدیم حرف مشترک نداشتیم خیلی اون ساعت ها بهم سخت میگذشت هر چی هم به حمید میگفتم من سختمه میگفت مادرم ازت توقع داره خلاصه عروس اون خونه ای ؛


چند وقت بعد مادرش یه روز بهم گفت ندا بهت بر نخوره ها اما میای تو این خونه میخوری نهایت یه ظرف میشوری میری هر وقت هم آمدی دیدی خونه تمیز بوده خونه که الکی تمیز نمیشه که من تمیزش میکنم توهم همین طور  باید اینجا رو تمیز کنی


بچه ها نمیدونم این حرفا خیلی برام  خیلی گرون تموم میشد راستش من اگه خونه خودمون هم به تمیز کاری میفتادم بابام همیشه میگفت آخه دختر جونتو مگه لب آب گیر آوردی مگه صدیقه خانم نمیاد دیگه


صدیقه خانم خانمی بود که می آمد خونمونو هفته ای یه بار تمیز میکرد اون وقت مادر شوهر گرامی ازم میخواست خونشو تمیز کنم


گفتم ما که خونمون یه خانمی میاد تمیز میکنه که حساب کار دستشو ازم توقع زیادی نداشته باشه که دیدم بدتر شد گفت دیگه بدتر پس معلومه کار خونه نکردیو اینجا فرصت خوبیه که یاد بگیری


انگار دوره کار آموزی میخواست واسم بزاره خندیدمو گفتم پدرم همیشه میگه ارزش جون خودتونو بدونید و هیچ گهری بالاتر از سلامتی نیست


البته نگفتم که من وقتی به تمیز کاری میفتم دیگه هیچی جلو دارم نیست و باید خونه مثله یه الماس برق بیفته و این حرفای پدرمم واسه اون موقع هست و کلا با کمک تو کارهای خونه  پدرم مخالف نیست



حمید که تو مغازه بابام بود اکثرا وقتایی که ناهار میخواست بیاد خونمون بهش زنگ میزدم که سر راهت ماست یا نوشابه یا چیزایی که نداشتیمو بگیر  بابام هم تو دفترش خیلی خرج های اینچنینی از وسایل صبحانه و میوه و شیرینی و غیره داشت واسه همین به حمید از همون ماه اول گفته بود یه دفتر بردار و هر چیزی که واسه خونه ما یا مغازه میخری توش یادداشت کن و به من هر ده روز یه بار اطلاع بده که چقدر شده ما هم که اینو میدونستیم بی هیچ تعارفی هر چی خونه لازم داشت و خریدش اون روز ضروری بودو به حمید میگفتیم یعنی مامانم به من میگفت من به حمید


راستی از خسیسی مامانش که براتون گفتم اما خدا رو شکر حمید خیلی اینجوری نبود یا اینجوری نشون نمیداد چون هر وقت با هم میرفتیم بیرون چه رستوران بردنش و چه هدیه خریدنش در حد و توان خودش میخرید


معمولا هم هفته ای یه بار بستنی یا شیرینی خامه ای میخرید و می آورد خونه همه با هم میخوردیم


یه روز تو اتاقم بودم که پدرم در زد ؛ هیچ وقت پدرم بدون در زدن وارد اتاقمون نمیشد و گفت میخام باهات حرف بزنم و شروع کرد که حمید اخلاقاش چطوریه و با هم میرید بیرون معمولا کجا میرید و از این سوالا


سوالاش خیلی مشکوک بود چون معمولا به این کارها اصلا کار نداشت و به حریم خصوصی کسی حتی نزدیک هم نمیشد


راستش مثله همیشه که نمیخواست یه چیزیو انگار بگه بود قلبم تند تند میزد گفتم بابا تو رو خدا اگه چیزی شده بگید گفت دختر چقدر تو حساسی چیزی نشده خلاصه گفتم تا نگی من ول کن قضییه نیستم چون امروز هم حمید که تلفنی باهاش حرف میزدم دل و دماغ جواب دادن نداشت



 خلاصه گفت راستش اون لیست هایی بود که حمید از خرید خونه و مغازه مینوشت چند وقتی بود که مبالغی که عنوان میکرد خرج شده  خیلی برام جای سوال بود تا چند روز پیش که مبلغی که گفت اصلا برام باور پذیر نبود مجبورا بهش گفتم برو لیستتو بیار ببینم لیست خرید هاشو آورو دیدم تموم خریدهایی که برای تو انجام میداده رستوران یا کافی شاپی اگه میرفتید بستنی یا شیرینی به میل خودش واسه شما میگرفته و حتی لباسی که برات گرفته رو هم تو لیستش وارد کرده و این کاره تنها این دفعه بلکه هر بارش بوده بهش هم گفتم خریدهای نامزدتو چرا اینجا وارد کردی میکه نامزد من فعلا تو خونه شماست و رسما دخترتونه و عضوی از  خانواده شماست هنوز؛  شما گفته بودید هر چی واسه خانواده ام خرج کردید بنویسم منم نوشتم



راستش دنیا رو سرم خراب شد فکر کن اون همه بیرون رفتن ها اون همه خوشی ها اون همه رستوران و کافی شاپ رفتن ها و خرید ها همه با پول بابام بوده لعنت به این زندگی لعنت به هر چی خوشی و خندیدنه لعنت به من که یه باره دیگه احساسمو خرج کردم و به تو اعتماد کردم


مدام اینا رو تو دلم میگفتم قلبم بد جور شکسته بود اما نمیتونستم به روی خودم بیارم  اشکام فقط آروم روی گونه هام می غلطیتند و حتی پاکشون هم نمیکردم که پدرم متوجه گریه کردنم نشه دیگه صدای پدرمو نمیشنیدم از خودم بدم میامد که انقدر تو این دنیا بیچاره بودم که کسی دلش نیاد با پول خودش منو رستوران دعوت کنه با‌پولی که کار کرده و زحمت کشیده برام یه کادو کوچیک بخره


خدایا یعنی من انقدر بی لیاقت بودم


تموم دوست دارمهاش برام رنگ باخته بود


لون شب تا صبح بی صدا گریه کردم


فرداش تنها کاری که کردم این بود که بهش زنگ زدم و گفتم  ماشینمو برام پس بیار دیگه هم حق نداری سوارش بشی


چون از زمان عقد ماشینم بیشتر اوقات دست اون بود


خودش فهمیده بود بابام همه چیو بهم گفته سوییچ ماشینو آورد آمد تو اتاقم و با بی شعوری تمام محکم پرتش کرد طرفم  من نشسته بودم دامنی که تنم بود کمی بالا رفته بود و زانوهام بیرون بود طوری به طرفم با شدت پرت کرد که سوییچ محکم خورد روی زانوم و زانوم پر خون شد


خودش ترسیده بود خودمم کاملا شوکه شده بودم که سوییچ چه طوری زانوی منو اینطور زخمی کرد


صدای نالم در اومد نه از درد زانو بلکه از درد بی مهریهاش از درد بی وجدانیهاش که خوبیهای ما رو اینجوری جواب میداد


دو هفته ای با هم قهر بودیم حمید فقط میرفته مغازه و از اونجا هم میرفته خونه مامانش من حتی یه بار هم تو این مدت ازش نپرسیده بودم با حقوقی که از پدرم میگرفته چکار میکرده ولی تازه فهمیده بودم هر کاری باهاش میکرده واسه من خرج نمیکرده


بعد از دو هفته که با هدیه و شیرینی مثلا اومد آشتی هم دیگه نتونستم مثله قبل باهاش باشم گرچه به ظاهر باهاش آشتی کردم ولی ته قلبم پر از درد بود


از تموم جاهایی که منو میبرد و عاشق بعضیهاش بودم بدم اومده بود حتی از اون رستورانی که عاشق پیتزاهاش بودم


لعنتی انگار پیتزاهاش برام طعم دروغ و فریب گرفته بود


توی همین ایام بود که یه شب حمید بهم گفت امروز واسه آپارتمانی که پدرت ساخته مشتری اومده بود مغازه اما پدرت گفت فروشی نیست و واسه دختراش ساخته؛  بهم گفت خیلی کلکی چرا نگفته بودی


2738

گفتم واسه این که واسه ما ساخته و من هنوز دختر این خونه

هستمو فکر کنم به تو مربوط نشه گفت ندا تو که گفتی منو بخشیدی هنوز لحنت باهام بده و با طعنه حرف میزنی


گفتم وظیفه تو هست که بری دنبال خونه ؛ اون آپارتمان هم بابام گفته یه واحدش ماله توعه اما من نمیخام قبول کنم میخام تو روی پای خودت وایسی بفهمی زن گرفتن خرج داره و همین طور مجانی نمیشه صاحب همه چی شد


خیلی دمق شد گفت باشه ولی فکر واحدی مثله واحدهای بابات نباش


من نهایت بتونم یه شصت هفتاد متره اجاره کنم شنیدم واحدهای بابات  سه خوابه و شیک و مدرن و بزرگه ؛ اگه تو بتونی تو یه آپارتمان شصت هفتاد متره زندگی کنی بسم الله  چون که من بیشتر بیرون خونم این تویی که باید همش تو خونه باشیو اونجا رو تحمل کنی



(ای جانم اتفاقا تو دوران دانشجویی ام یکی از دوستام عاشق بابام شده بود همش تا منو میدید به شوخی البته میگفت اول بگو بابات چطوره ؛ عاشقش شدم


البته ما هر سه تا دختر به شدت بابایی هستیم شاید متوجه شده باشین نقش مامانم تو داستان زندگیم خیلی کم رنگه چون همیشه از کوچیکی هر درد و دلی داشتیم به جای مامان به بابامون میگفتیم ؛ بابا واسمون لباس انتخاب میکرد پارک ما رو می برد و حتی تا هفت هشت سالگی حموم میبرد ؛ همه درسها و دیکتمون با بابام بود ؛ چقدر بهمون ریاضی یاد داد و شب که از سر کار بر میگشت جدول ضرب ازمون میپرسید


مامانم خیلی کم مسئولیت قبول میکرد و بیشتر میگفت حوصله ندارم برید پیش باباتون یا از باباتون بخواید)


راستش افاده های مادر شوهرم خیلی اواخر رو مخم بود یه بار مریض شده بود حمید بهم گفت میری واسه مامانم سوپ درست کنی سرما خورده و حالش خوب نیس منم قبول کردم  رفتم خونشون زیر پتو خوابیده بود با شنیدن باز شدن در فقط به خودش زحمت داد و پلکشو باز کرد سلام کردم فقط سرشو تکون داد


رفتم جلو و گفتم خدا بد نده خوبی ؛ باز با حرکت سرش فهموند که بد نیستم ؛ زبون نداشت انگار


رفتم تو آشپزخونهدو مشغول شدم یه تیکه گوشت با یه پیاز برداشتمو بعد بلغور گندم بود یا جو نمیدونم بعد هم دو تا هویج و عدس و چند تا گوجه رنده شده


بلغورو جدا گذاشتم و بقییه موادو با هم گذاشتم بپزه همین جور که داشت میپخت به یخچال سری زدم نخود فرنگی هم بود راستش وسوسه شدم در حد یه مشت کوچیک واسه خوشگلی بیشتر نخود فرنگی هم توش ریختم


باز یه کم که گذشت در یخچالو باز کردم دیدم شلغم هم هست شنیده بودم شلغم واسه سرما خوردگی خیلی خوبه دو تا آوردم بیرون و رفتم تو فکر که جدا بپزمشون یا همین جور درسته بندازمش تو سوپ


آخرش گفتم درسته میندازم تو سوپ که هم خاصیتش بره تو سوپ هم اینکه خیلی طعمشو به سوپ پس نده


اونم انداختم آخر سر هم بلغورو اضافه کردم نمک و ادویشو هم اندازه کردم دیگه کاملا جا افتاده بود سیر داغ درست کردم با کمی نعنا و ریختم توش ؛  اندازه یه کاسه کوچیک واسه خودم ریختم به نظر خودم که خیلی خوشمزه شده بود


اینکه ترکیباتشو انقدر با جزئیات گفتم فقط واسه این بود که نظرتونو بدونم خیلی زیاده روی کردم تو ترکیب مواد ؟



خلاصه مادرشوهرمو با لحن آرومی صدا کردم که پاشو سوپ آمادست گفت الان نمیتونم بعدا میخورم ؛ منم یه جا به صورت پاره وقت مشغول کار بودم   (حقوق بالایی نمیدادن اما کارمو دوست داشتم حسه مفید بودن بهم می داد )  دیرم شده بود گفتم پس من میرم شما هم حتما استراحت کردید سوپتونو بخورید


 غروب که از سر کار برگشتم به حمید زنگ زدمو حال مادرشو پرسیدم و اینکه سوپمو دوست داشت


با ناراحتی گفت ندا واقعا آشپزی بلد نبودی می گفتی اون همه موادو چرا حروم کردی مادرم قابلمه سوپتو با جاش ریخت دور  ؛


گفت ندا رفت آشپزخونه هر چی تو یخچال دیدو با هم قاطی کرد و گذاشت رفت


خیلی دلم شکست از صبح تا ظهر برای اون سوپ زحمت کشیده بودم بعد انقدر راحت میگه مادرم قابلمه سوپتو ریخت دور


حتی اگه ریخته بود دور هم نباید به من میگفتن فوقش میگفت بد نبود دستش درد نکنه




تمام این بد اخلاقی های مادر شوهرم و زور گویی هاشو پای این میزاشتم که خودم سر خونه زندگیم نبودم مجبورا به اصرار حمید میرفتم خونشون و مادر شوهرم باهام بد اخلاقی می کرد


با خودم میگفتم اگه سر خونه زندگی خودم بودم نمیتونست اینجوری باهام رفتار کنه چون اونم خلاصه میخواست بیادخونمون و اون وقت ممکن بود منم همون جوری سرد باهاش رفتار کنم


به حمید میگفتم پس کی میخاید عروسی بگیرید میگفت مگه جهیزیه ات جوره ؛ با پدرم در مورد جهیزیه صحبت کردم  گفت خریدن جهیزیه وقتی پولش باشه کاری نداره که خدا رو شکر پول هست اول بگید کجا میخاید زندگی کنید


خودت میدونی که من یه آپارتمان واسه شما دخترام ساختم که یه طبقهش واسه توعه الان هم تقریبا تکمیله تازه کابینت هایی که انتخاب کرده بودیو کابینت ساز تمومش کرده ؛ برید با هم اونجا رو ببینید دوست داشتید اونجا زندگی کنید یا هر جای دیگه واسه من فرقی نداره


بعد هم اضافه کرد ندا واقعا از ته دلم اون خونه رو واسه شما دخترام ساختم و افتخار هم میکنم بری اونجا بشینی اما راستش اصلا راضی نیستم حمید انقدر مفت صاحب همه چی بشه و قدر هم ندونه باز هم خودت میدونی



راستش منم راضی نبودم واسه همین به حمید گفتم بابام گفته خونتونو انتخاب کنید که وسایلو خریدیم همون جا بزاریم گفت حرفی از آپارتمانش نزد گفتم نه


گفت پس برای چی جلو مردم دروغ میگه واسه دخترامه


گفتم به تو ربطی نداره


 اصلا کدوم پدری تو این شهر هم دختر میده هم خونه میده هم ماشین میده هم جهیزیه


چقدر شماها توقعتون زیاده؛  آمدید خواستگاریم تا حالا چقدر خرج کردید چقدر هزینه کردید که انقدر پر توقعید


انقدر که تا حالا ما خرج کردیم یه تشکر خشک و خالی کردید و تموم عقده هامو خالی کردم


اونم گفت میخواستی چشماتو باز کنی قبله ازدواج ببینی چی دارم بعد بله بگی


منم گفتم چشامو باز کرده رودم فکر کردم اگه مادیات ندارید حداقل مرام و معرفت و انسانیت دارید که اونم بعد عقد فهمیدم ندارید


یه دعوای حسابی اون روز کردیم تا اون باشه فکر خونه رو از سرش بیرون کنه از فرداش هم رفتیم دنبال خونه


واقعا وحشتناک بودن خونه هایی که بهم نشون میداد


در دستشویی و حمومش باد کرده اغلب انقدر تنگ و تاریک که نمیدونم چه جوری میشد تو اون دستشویی نفس کشید یا تو اون حموم دوش گرفت


آشپزخونه هاش انقدر کوچیک که واقعا نمیشد آشپزی کرد


بوی نم دیوارها


فقط وقتی می آمدم بیرون یه نفس عمیق میکشیدم انگار از زندان اومدم بیرون


راستش سعی میکنم یه کم خلاصه تر بگم


تو بازدید خونه ها به این نتیجه رسیدم که من آدمی نیستم که بتونم این خونه ها رو تحمل کنم گرچه به فکر محدود کردن امکانات به حمید بودم


 اما واقعا اگه قرار بود تو این جور خونه ها زندگی کنم اول انگار خودمو به زنجیر کشیده بودم تا بتونم یه طناب هم به دور حمید بپیچم زجری که قرار بود من تو این خونه ها بکشم هزار برابر حمید بود



واسه همین خیلی زود تسلیم شدم به پدرم همه چیزو گفتم گفتم بابا فکر اینکه من برم تو اون خونه ها و جهیزیه ببرم هم داره داغونم میکنه بزار حمید همه جوره خوش به حالش بشه ولی من تو اون خونه ها واقعا نمیتونم زندگی کنم قلبم میگیره نفسم بند میاد



پدرم گفت خوب این طور که تو میگی بیشتر تو زجر میکشی تا حمید چون تو بیشتر تو خونه هستی اشکالی نداره


از فردا با خواهرت برید واسه خرید جهیزیه منم دو تا کارگر میگیرم واحدتو تمیز کنن


اما ماشینو بعد عروسی دیگه نبر خونتون بزار همین جا باشه


 


ناراحت نشی ولی دوس ندارم پشت سرمون بگن چه آدمای پخمه ای دخترشون رو دستشون باد کرده بود


 مجبورا هم دختر بهمون دادن هم ماشین هم خونه هم جهیزیه  که فقط دخترشونو از رو دستشون بر داریم



2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687