. بهار شصت و یک بودما توی یه خونه ی قدیمی و بزرگ زندگی میکردیم این خونه رو پدرم ساخته بود اجر به اجر. پدرم مرد .ما که میگم منظورم یه خونواده ی چندین نفره ی بزرگ بود خونمون یه در ماشین رو بزرگ طوسی رنگ داشت در که باز میشد یه حیاط بزرگ و روبه روت میدیدی دو طرف حیاط پربود از درخت های بزرگ توت و انگور وسط حیاطم یه حوض متوسط بود یه ساختمون بزگ دوطبقه با یه زیر زمین هم انتهای حیاط بود که با سنگهای مرمر سفید پوشیده شده بود.مادر من که اسمش والیه خانوم بود دوبار ازدواج کرده بود از شوهر اولش سه تا پسر داشت واز شوهر دومش پنج تا بچه یک پسر و چهار تا دختر من بچه ی سوم بودم برادر ناتنی از شوهر اول مادرم با زن و بچه هاش با ما توی طبقه ی دوم اون خونه زندگی میکردن ماهم با بقیه ی خواهر بردار ها طبقه ی اول بودیم برادرم یه ادم فوق العاده متعصب و غیرتی و عصبانی بود اما ذاتا دل مهربونی داشت پدرم فوت شده بود و ماهمیشه از برادرم میترسیدیم سهم عجیبی داشت حتی مادرمم رو حرفش حرف نمیزد .اینارو گفتم که فضای قصه رو از نزدیک لمس کنید.