2726

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728

. بهار شصت و یک بودما توی یه خونه ی قدیمی و بزرگ زندگی میکردیم این خونه رو پدرم ساخته بود اجر به اجر. پدرم مرد .ما که میگم منظورم یه خونواده ی چندین نفره ی بزرگ بود خونمون یه در ماشین رو بزرگ طوسی رنگ داشت در که باز میشد یه حیاط بزرگ و روبه روت میدیدی دو طرف حیاط پربود از درخت های بزرگ توت و انگور وسط حیاطم یه حوض متوسط بود یه ساختمون بزگ دوطبقه با یه زیر زمین هم انتهای حیاط بود که با سنگهای مرمر سفید پوشیده شده بود.مادر من که اسمش والیه خانوم بود دوبار ازدواج کرده بود از شوهر اولش سه تا پسر داشت واز شوهر دومش پنج تا بچه یک پسر و چهار تا دختر من بچه ی سوم بودم برادر ناتنی از شوهر اول مادرم با زن و بچه هاش با ما توی طبقه ی دوم اون خونه زندگی میکردن ماهم با بقیه ی خواهر بردار ها طبقه ی اول بودیم برادرم یه ادم فوق العاده متعصب و غیرتی و عصبانی بود اما ذاتا دل مهربونی داشت پدرم فوت شده بود و ماهمیشه از برادرم میترسیدیم سهم عجیبی داشت حتی مادرمم رو حرفش حرف نمیزد .اینارو گفتم که    فضای قصه رو از نزدیک لمس کنید.

.من زهره ام دختر سوم خونواده سال آخر دبیرستان بودم عاشق درس و مدرسه و کتاب دلم میخواست داروسازی بخونم وبرم تو داروخونه کار کنم اما نمیشد چون تا همینجاشم به زور خونده بودم داداشم اجازه نمیداد به زور خواهش و اصرار های مادرم تا همینجاشم راضی شده بود بهم میگفت دختر و چه به درس خوندن باید ازدواج کنی اما من اصلا تو این باغ ها نبودمفقط دلم میخواست درس بخونم همیشه از داداشم و از نگاهاش فراری بودم سعی میکردم قبل یا بعداز اون برای مدرسه رفتن از خونه بیرون بزنم که به اون نگاه غضب الودش برخورد نکنم مجبورم میکرد چاذر بپوشم چون بهم میگفت زیبایی باید چادر بپوشی که زیباییت کمتر دیده بشه قد نسبتا بلندی داشتم پوستم سفید و روشن بود چشمام میشی رنگ با مژه های بلند و پرو مشکیموهای بلند و پر مشکی داشتم تعریف از خود نباش همیشه از زیباییم همه جا حرف میزدن کنار این زیبایی ارامشی که تو نگاه و کلامم بود بیشتر اطرافیانم و جذب میکرد شبیه مادرم بود درست مپل خودش.امتحانات آخر ترم و دادم دوست نداشتم تموم بشه چون میدونستم خونه نشین میشم و مجبور میشم که ازدواج کنم خواستگارهای زیادی داشتم از دوست و فامیل  وغریبه و اشنا اما توجهی بهشون نمیکردم.اخر های تابستون بود یکی از اشناهامون اومد خونمون بحث پیش انداخت که یکی از فامیل های دور مادرم که از خونواده های خان زاده و عیون نشین بودن واس پسر کوچیکترشون دنبال یه دختر زیبا و با خونواده و تحصیل کرده میگردن منم زهره رو معرفی کردم مادرم وقتی شنید هول کرد از خوشحالی چون میدونست چه خونواده ی پولدارو خوبی هستن بعداز رفتن اون زن داستان و بهم گفت اما من چندان مشتاق نبودم بهم گفت بزار بیان حداقل فقط ببینشون داداشمم با صدای بلند بهم گفت از نظامی و مهندس تا بقال و قصاب خواستگار داشتی گفتی نه ماهم گفتیم باش اما اینیکی دیگه ای نه در کار نیست خونواده ی ی خانزاده ان باید قبول کنی خلاصه علی رغم میل باطنی من قرار خواستگاری گذاشته شد.

مامانم از چند روز قبل خونه رو بیرون ریخت و تمیز کرد همه جارو برق انداخت خوشحال بود داداشم بهترین چیزهارو واس پذیرایی فراهم کرد منم اون روز یه پیراهن طوسی حریر با غنچه های رز سرخ تنم کردم با یه روسری قرمز جوراب های رنگ پا و یه کفش پاشنه بلند کرم ملتهب و بیقرار بودم مدام به ساعت نگاه میکردم یه دفعه صدای زنگ در به صدا درومد به سرعت پریدم پشت پنجره ی اتاق و از پشت پرده همه چیز و دید زدم .اول از همه یه خانوم قد بلند با موهای فر یکدست سفید وارد شد کت دامن مشکی کت حریر بادامن مشکی کوتاه با کفشای مشکی پاشنه بلند به تن داشت و یه کیف کوچیک مشکی هم زیر  بقلش بود اول از همه وارد شد جواب سلام خونواده ام خیلی خشک و رسمی داد بعداز اون دوتا خانوم وارد شدن که خواهرهای دوماد بودن و بعداز اونها سه تا آقا وارد شدن که اخری حسین بود یه دست گل بزرگ دستش بود کت و شلوار قهوه ای با یقه اسکی کرم قد بلند با موهای مشکی از دور بیشتراز این نمیتونستم ببینم .مهمون ها داخل شدن و مادرشون که اسمش بگزا بود بالای مجلس روی یه صندلی نشست و پاهاش رو هم انداخته بود بقیه هم روی زمین دورتا دور نشسه بودن به مادرم گفت بگید عروس خانوم بیاد بایه سینی چای وارد شدم همه ی نگاه ها روم بود به حسین رسیدم اون موقعه زیرکانه نگاهش کردم هیچی از زیبایی کم نداشت چشمهای نافظ مشکی با لب های کوچیک و دندون های ریز سفید.سینی چایی رو که چرخوندم بگزا شروع به حرف زدن کرد و گفت پسر من از بهترین پسرهای شهره پسر بهترین دختر شهرو واسش میخوام حجره تو بازار داره مثل بقیه ی برادرهاش ماشین و زمین پدری هم داره که سه دنگ از اون زمین و به همراه پونصد هزار پول مهریه ی زهره میکنم بعداز ازدواج هم باید کنار من تو خونه ی پدریشون زندگی کنن مثل بقیه ی عروس ها و بچه هام جهزیه ام نمیخوام طلا ولباس هم در شان خونوادمون براش فراهم میکنم دوروز فرصت دارین فکر کنید و بهم جواب بدین الانم حسین و زهره برن باهم صحبت کنن بلند شدیم و رفتیم تو اتاق از ظاهر حسین و اون لبخندهای زیباش خوشم اومده بود مدام من من میکردیم که بلاخره حسین حرف زد اولین جمله اش این بود (چه چشمای زیبایی داری بهم گفته بودن اما تا ندیدم باور نکردم)زنگ صداشم قشنگ بود به دلم نشست کم کم اروم شدم حس بدی به مادرش داشتم اما به حسین نه.بهم گفت نترس تو بامن باش آیینه  ی من باششتتم کنارتم فقط منو ببین نمیزارم کسی اذییتت کنه کم کم خوشحال شدم حس کردم با مادرش خیلی فرق داره.مراسم تموم شد خلاصه بعداز چند روز ما جواب مثبت و دادیم از حسین خوشم اومده بود البته فشارهای خونوادمم بی تاپیر نبود توی یه مراسم بزرگ نامزد شدیم و قرار شد عقد و عروسی یک ماه بعد توی یک روز انجام بشه همه خوشحال بودن منم هرچی بیشتر با حسین معاشرت میکردم خوشحال تر بودم اخلاقش خوب بود مدام میگفت و میخندید و بهم ابراز محبت میکرد منم دلم قرص تر میشد و رفتارهای مادرش توی ذهنم کم رنگ تر بلاخره رو ز عروسی فرا رسید از یه طرف خیلی خوشحال بودم از طرفی هم میترسیدم که قرار تو خونه ی تازه چه اتفاق هایی واسم بیفته .شب عروسیم خیلی زیبا شدم دیگه اون چهره ی دخترونه تبدیل به یه چهره ی زنونه شده بود از همه خوشحالترم حسین بود مراسم عروسی تموم شد بعداز یه خداحافظی اشکبار رفتم و فصل تازه ای از زندگیم تو خونه ی حسین شروع شد.

.وارد خونه ی پدری حسین شدم یه خونه باغ خیلی بزرگ با یه ساختمون پراز اتاق های کوچیک و بزرگ تو در تو تو قسمت مرکزی حیاط رفتیم تو اتاق خودمون یه دست مبل و تلوزیون با یه تخت دونفره و یه کمد بزرگ و اینه شمعدون عروسیم کلی از خرت و پرت هتی حسین توی اتاق بود وارد اتاق شدم ...لبه ی تخت نشستم کنار حسین ...صبح از خواب بیدار شدم بیرون رفتم که صبحانه بخورم تازه فهمیدم تو اون خونه چه خبره مادرشوهرم بهم گفت بخشی از کارهای روزانه ی خونه با تو حوصله ی دعوا و مرافه با جاری ها رو ندارم سعی کن سرت به کار خودت باش ماهی یک بارم اجازه داری بری خونه ی مادرت اونم فقط یک وعده با حسین میری و با حسین برمیگردی فقطم مادرت اجازه داره بیاد اینجا و ببینتت اروم و بیصدا با یه بغض بزرگ توی گلوم صبحانمو خوردم و برگشتم تو اتاق خودم حالم خیلیگرفته بود حسین پشت سرم اومد و باهام حرف زد گفت اروم باش و به من تکیه کن نمیزارم اذیتت کنن خلاصه مدام بهم محبت میکرد عاشقانه همدیگه رو میخواستیم دوسش داشتم و دوسم داشت مادر شوهر و خواهرشوهرام خیلی اذیتم میکردن اما چون حسین و دوست داشتم تحمل میکردم حسین مرد خوبی بود یک سال از ازدواجمون گذشت زمزه های اطرافیان بخصوص مادر شوهرم برای بچه دار شدنمون شروع شد حسینم دلش بچه میخواست اقدام نکردیم نشد یک ماه دوماه شش ماه و یک سال نشد که نشد باردار نمیشدم بهترین دکرهای شهرو میرفتم اما نتیجه ای نمیگرفتم روز به روز ماه به ماه ناامیدتر در این میونم از همه بتر طعنه ی تیکه های مادرشوهرم و جاری هام خیلی عذابم میداد این حرف ها رو حسینم تاثیر گذاشته بود دیگه مپل سابق نبود کم کم افسرده شدم از زندگیم و حسین سرد و سرد تر میشدم دیگه حوصله ی حسینم نداشتم فقط به بچه و بارداری فکر میکردم بیشتر وقتم و گریه میکردم و با حسین دعوا و مرافه چون زورم به بگزا نمیرسید با حسین دعوا میکردم حسینم مپل گذشته نبود سرد شده بود محبتش کم شده بود.خلاصه بعداز گذشت دوسال و نیم تو اوج ناباوری و ناامیدی باردار شدم انگار دنیا مال من بودم خبر بارداریم و به همه دادم حسین خوشحال شد اما نه اونجوری که توقعش و داشتم حس میکردم بدبختیام تموم شد نمیدونستم که ابر سیاه تازه داره یواش یواش روی زندگیم سایه میندازه.

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز