من سی سالمه همسرم سی و سه اقوام هستیم یه دختر بیست ماهه دارم بزارید از اول براتون بگم اگه تونستی کمکم کنید
من چهار سال و نیم عقد بودم همسرم تو دوران عقد از لحاظ جنسی ازم راضی نبود خیلی همش غر میزد که تو میترسی چرا راحت نیستی آخه من می ترسیدم از حاملگی و اینکه خونه جدا گانه نداشتیم آخه دو تا خونه بیشتر نداشتیم که محل رفت و ام د بقیه خونواده بود خب بگذریم من یه ترس از نزدیکی هم داشتم از دردش و اینا از بس مطلب خونده بودم تا عروسی کردیم الان پنج سالی هم هست عروسی کردیم بعد عروسی ما به مشکل خوردیم من ترس داشتم از نزدیکی خودمو قفل میکردم ولی تو رابطه به هر حال شوهرم رو راضی نگه می داشتم ولی همش عذاب وجدان نگرانی گریه به شوهرم. هم میگفتم بریم مشاور ه آخه اینجا مشاور نداشت باید می رفتیم یه شهر دیگه راضی نمی شد میگفت من عادت کردم به این زندگی هر دو ناراحت از دکتر و دارو مسکن و اینا هم استفاده کردم ولی ترس از بین نمی رفت تا اینکه یه روز یه کم موفق شدم رفتم دکتر ماما بهم گفت موفق شدی ولی دکتر زنان گفت نه یه کم خراشیدگی داشته دوباره احساس شکست اومد تو جونم تو همین دوران حامله شدم خوشحال نشدم آخه ترس از معاینه شدن داشتم