خلاصه یه پنج شیش ماهی گذشت ما تویه شهر زندگی میکردیم من میدیدمش ولی اون دیگه مهران سابق نبود.اصلا محل نمیداد و این خیلی منو اذیت میکرد.به هرکیم میگفتم مسخرم میکرد میگفت تو بچه ای و هوسه و از سرت میره اما من مطمن بودم که اینطور نمیشه.روزا پشت سر هم میگذشت و از این ماجرا فقط سه نفر خبر دار بودند تا اینکه همون سه نفر رفتن رو مخم ک بهش بگم دوسش دارم منم ساده و دلباخته همون شبی که دوستام بهم گفتن به یه طریقی به گوشش رسوندم اما واکنشش اصلا اون نبود که تصور میکردم