دیدم دارن وسایلشونو جمع میکنن که برن.نمیدونم چرا و براچی اما دلم گرفت بغض کردم .به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از اینکه دست و صورتمو شستم داشتم برمیگشتم .گیج خواب بودم یهو خودم بهش.حول شدم گفتم ببخشید.لبخند زد گفت سلام صبح بخیر.با گفتن این حرفش با لبخند قند تو دلم اب شد جوابشو دادم و رفتم سمت چادر اونا حرکت کردن و من موندم با یه عالمه حس مبهم .سوار ماشین شدیم ک باز بریم لب ساحل تو راه نذر کردم که اگه اونم باز بیاد لب ساحل و باهم باشیم 500تا صلوات بفرستم.اما دلم بی قرار بود پس قبل از اینکه بدونم میاد یا نه شروع کردم با انگشتام 500تا صلواتو فرستادم.وقتی به دوستم زنگ زدم ماجرارو گفتم خندید و گفت بیخیال بابا غیر ممکنه اونا مگه میشه برگردن اما من یه حسی ته دلم میگفت میان.خلاصه خستتون نکنم لب ساحل بود داشتم نقاشی میکشیدم رو شن ها که یهو سرمو اوردم بالا دیدم بالا سرمه باورم نمیشد دلم میخواست گریه کنم یهو نیشم تا بنا گوشم باز شد گفتم سلام.اونم از قیافم خندش گرفت و احوالپرسی کردیم .بعدم هرچی رو ساحل کشیده بودم با پاش پاک کردو رفت.خلاصه وقتی پرسیدم نمیدونم چی پیش اومده بود که برگشته بودن و من واقعا خدارو شکر کردم.چند روزی که باهم بودیم به خوبیو خوشی گذشت و من فهمیدم بعله من 13ساله حالا عاشق اون شدم بودم اونم17سالش بود اونموقع.یه دو باریم سرم غیرتی شده بود و اینا خلاصه که من هر رفتاری ازش میدیم میزاشتم به پای اینکه عاشقمه غافل از اینکه شاید اینجوری ام نبوده.خلاصه روز خداحافظی رسید و خیلی خوشگل و شیک خداحافظی کردی عاقا نگم برتون که تا خود شهرمون با اهنگای شاد اونموقع ام اشک میریختم شما فرض کنید الان با اهنگای حامد پهلان
گریه کنین.