بچه ها داستان از جایی شروع میشه که من بایه دختری به اسم مینا تو سن 13سالگی دوست بودم اما اون یک سال از من کوچیکتر بود البته این دوستی در حد سلام و علیک بیشتر نبود.ما عید سال 96رفتیم بندر عباس.ما با خالم اینا رفته بودیم سفر.این مینا مامانش خواهر شوهر خالم بود.یه شب ما بندر عباس بودیم که مامان مینا زنگ زد پرسید از خالم کجایین و وقتی فهمید بندر عباسیم گفت که اوناهم اونجان و تنهان و ادرس خواست که بیان پیشمون.من خوشحال بودم چون توی مسافرت همسال نداشتم و توی اون سن دلم میخواست یکی باشه که باهاش شیطونی کنم.