یکی داره فامیلم و صدا میزنه .وقتی صداروشنیدم دلم لرزید به سمت صدا برگشتم و دیدم حدسم درسته مهران بود.خیلی خشک باش برخورد کردم بهم گفت بریم کافه اما گفتم نه ک به زور راضیم کرد البته از اولم راضی بودما خواستم الکی مثلا ناز کنم.رفتیم کافه یکم الکی حرف زدو از کارش و اینا گفت که با لحن سردم ک کاملا ساختگی بود گفتم:اینایی که میگین برام اهمیت نداره کار اصلیتونو بگین یهویی جدی شدو گفت من از شما خوشم میاد.خواستم ببینم نظرتون چیه و از این حرفا .با گفتن این حرفش اشک تو چشمام جمع شد.اگه دوسم داشته چرا این همه سال بی توجهیی؟یکهو جوش اوردم و گفتم الکی حرف نزن اگه دوسم داشته اونموفع بهم این حرفارو نمیزدی منک ه به درد تو نمیخوردم و به قول خودت باید گم میشدم خب از زندگیت رفتم بیرون دیگه پس الان براچی اومدی؟
یهو دیدم سرخ شد بلند شدم برم که با داد گفت بشین ترسیدم نشستم:شروع کرد به گفتن:من از همون اولم میخواستم اما توقع اینکه تو به من بگیو نداشتم با اون کارت دلزده شدم یکم اما بعد از اون حرفا به خدا هرشب خوابتو میدیدم .برات ایت الکرسی میخوندم و دورادور مراقبت بودم.داد زدم:داری مثل خر دروغ میگی پس چرا بعدش چیزی نگفتی:یکهو جدی تر از خودم گفت:چون اهل دوستی نیستم چون ته دوستی اینه که بهم میگیم تو به درد ازدواج نمیخوری و تموم من تورو برای ازدواج میخواستم نه چیز دیگه.درضن من اگه پا پیش میزاشتم اولین چیز به درس خودت لطمه میخورد اینارو بفهم..نمیدونم چرا اما همه حرفاش باورم شد دلم میخواست بپرم بغلش لباساش خیلی بهش میومد و تو اون حالت خیلی جذاب شده بود.بلند شدم و گفتم اگه میخوای از راه رسمی دیگه منتظر نموندم و از کافه زدم بیرون