چند وقت پيش دلم برا برادر زادم تنگ شده بو . زنگ زدم به زنداداشم گفتم ميترا، ساغر بذار امروز پيش من .گفت باشه و رفتم كه بيارمش .وقتي رسيدم دم خونشون ديدم ساغر جلو خونه وايساده .منم دستشو گرفتشم تو راه بهم گفت عمه ميخام يه چيزايي بهت بگم ( ميدونم واس خود شيريني ميخاد خبر چيني كنه و مطمئنم دروغ نميگه) منم از سر فضولي هم كه شده گفتم باشه بگو .البته ميدونم كارم درست نبود ولي بعضي وقتا آدم كنجكاو ميشه چيكار كنم.گفت عمه مامانم گفت زود برو پايين عمت نياد خونه آخه خونمون مهمونيه يعني فك وفاميل خودشون .حالا مارو ميگين الان دوسال ميشه مارو يبار دعوت نكرده .حالا مامان بيچاره من هميشه حداقل هر هفته بهترين غذا هارو ميپزه دعوت ميكنه نميذاره هم دستشو به سياه سفيد بزنه .حالا حرفم شام وناهار واينا نيس .حرفم ارزش دادن به آدمه.بعد گفت عمه هفته پيش پنهوني رفتيم مشهد به همه گفتيم به جز شما.مامانم هم الان داشت سوغاتي هاشو تقسيم ميكنه.خيلي ناراحت شدم .بخدا به جز احترام چيزي ازما نديده آخه ما چيكاريش كرديم.بنظرتون كار زندادتشم درسته يا اصلا ما آدم بدي هستيم.