یکی از دوستان دو ماه بود با یه اقایی اشنا شده بود بعد همکارم بودن . اینا خیلی علاقشون بهم تو این دو ماه شدید میشه و میرن تو رابطه
اون اقا که اسمش حسام بود
همیشه عجیب رفتار میکرد
دوست منم کارمند بهزیستیه مددکاره اون اقا هم روانپزشکه و کلینیک داشت و دوستم عصرا تو کلینیک اون کار میکرد
خلاصه این حسام همیشه کلا عجیب بود
به دوستمم خیلی ابراز علاقه میکرد
دوستم همیشه غمگین بود چون وقتایی که بود شدیدا عاشقش بود و وقتی نبود خیلی خلا حس میکرد
بعد سه ماه حسام میره خارج از کشور و میاد دوستم خیلی بهش حسش زیاد میشه تو نبودش
اینو بگم که دوستم فکر میکرد رو نده به پسره و بهش جواب مثبت زود نده
هربار میگفت پسره کی ازدواج کنیم این دوستم فکر میکرد که اینجوری عزیز تره
خلاصه یه رویدادی بود اینا باهم بودن اونجا همش کنار هم بودن یه خانومی میاد به دوست من میگه این اقا متاهله ها اینقدر بهش نزدیک میشی