این موضدع زندگی یکی از اطرافیانمه که چند سال پیش اتفاق افتاد...امروز یادش افتادم و خواستم تعریف کنم...نمیدونم شاید برداشت من اشتباه باشه ولی من تمام سعی خودمو بی طرف تعریف کنم....
داستان برمیگرده به سال...۸۸..۸۹....داستان از اونجایی شروع میشه که یه دختری بعد کلی تلاش ..رشته ای که ارزوش بوده یعنی معماری قبول میشه و راهی به شهر دیگه میشه...پدرش هم یه بازای پولدار بوده که توپ هم تکونش نمیداده و از اون روز اول یه خونه میخره و ۲۰۶ میندازه زیر پاش....دختره هم از اون دخترای جو زده نبوده...اسه میرفته و اسه میومده....تو دانشگاه از استادا و تا مسئول اموزش همه دوسش داشتن....چون هم درس خون بود وهم فوق العاده با ادب.... میگذره و میگذره تا یه پسری که ترم بالایی بوده از این خوشش میاد...البته پسره تو ساختمان مجاور بوده و مکانیک میخونده...پسره روز به روز از دختره بیشتر خوشش میاد و یه جورایی هم به گوش دختره میرسه....دختره هم ته دلش بی میل نبوده.....چون پسر هم فوق العاده شیک پوش بود و هم خوشتیپ و هم شاگرد زرنگ