داستانو میگم آخرش بگین نظراتتون رو... چندسال پیش یه بنده خدایی که روستایی هستن میره زنمیگیره از یه روستای دیگه... مامان پسره ازدختره زیادخوشش نمیاد ولی به هرحال عروسیومیگیرن یک سال بعد دختره باردارمیشه وتوی۳ماهگی سقط میشه به دلایل پزشکی.۶ماه بعدش بازم باردارمیشه توی۴ماهگیش یه روز که شوهرش که رفته کوه و خونه نبود پدرشوهر میفهمه که دختره داره با یکی صحبت میکنه با گوشی گوشیوازش میگیره میبینه شماره دامادخودشه دختره روانقدرمیزنه میفرسته خونه باباش بعدشوهرش که میفهمه میرن شکایت وکلانتری دختره میگه یه روز که تنها بودم دومادتون میادوبهم دست میزنه منم ترسیدم نتونستم چیزی بگم اینا به خاطر زندگی دخترشون حاضرنشدن که پی شکایت روبگیرن و پس گرفتن دختره رو درحالی که بارداره بردن خونه باباش وگفتن تاوقتی که تکلیف بچه مشخص بشه که ازکیه اینجامیمونه دختره ۹ماهش تموم میشه بچه به دنیا میاد ازشون آزمایش میگیرن میفهمن بچه مال خودباباش هست وحلاله حالاقراره دختره روطلاق بدن درحالی که داماد خودشون خیلی بی خیال وشیک به زندگیش ادامه میده انگار نه انگار ازیه طرف دلم به دختره می سوزه که بدنامش کردن واون بچه بی گناه... از یه طرفم میگم اگه پسره مزاحمش شده بایدهمون اول به شوهرش میگفت..
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
😒اول زنه چرا دوماده رو راه میده تو خونه وقتی تنهاس؟بعدشم چرا اجازه میده دست بزنه بهش؟تازشم مرض داره باز با دوماده حرف میزنه؟ شوهر دختره هم بی غیرته باید دهن دوماده رو پر خون میکرد!
همسرم قلب من ... دخترم وجود من ... مامانم هستی من ... بابام تکیه گاهم... آبجیم همدمم... داداشم مونس من... خدایا همه شونو واسم سالم نگهدار...الهی آمین...