بعد موند تا اینکه برام خاستگار اومد خانوادمم راضی بودن پسره موقیتش خوب بود کلی گریه و زاری که من شوهر نمیکنم
بلاخره قرار شد فقط بیان هم دیگرو ببینیم منم قبول کردم
خواستگارا که اومدن موقه رفتن عموم اینارو دیده بود که اومدن
بعد با بابام دعوا که چرا دخترتو میخای شوهر بدی
و کلی حرف و حدیث دیگ این وسط من هم گریه میکردم هم که خوشحال بودم که شوهر نمیکنم ب یکی دیگ