سر شب خونه ی اقوا م یه موضوع شک برانگیزی دیدم اومدم خونه از هرکی پرسیدم درست توضیح نداد تا اینکه یه دفعه گی به خالم یه دستی زدن واون یه چیزایی بهم گفت دلم میخواد چشمامو ببندم وبعد باز کنم فک کنم همش تخیلات اما نمیشه جیگرم داره کباب میشه یکی بگه چه طوری میشه کنار اومد با یه اتفاق تلخ که ماله ۲۳ ساله پیشه
الانم پدرت یکم حساس شده چیزی نگی بهتره تا پدرت آروم بشه بنده خدا حق داره شوهر من چشم نداره خواستگار ...
من پدرم قبلا ازدواج کرده ویک بچه کوچیک داشت که مامانم بزرگش کرد والان ازدواج کرده ومستقل هست واینو من ازکودکی میدونستم امشب یهو دیدم مامانم هم قبلا ازدواج کرده دیگه مردم