سر شب خونه ی اقوا م یه موضوع شک برانگیزی دیدم اومدم خونه از هرکی پرسیدم درست توضیح نداد تا اینکه یه دفعه گی به خالم یه دستی زدن واون یه چیزایی بهم گفت دلم میخواد چشمامو ببندم وبعد باز کنم فک کنم همش تخیلات اما نمیشه جیگرم داره کباب میشه یکی بگه چه طوری میشه کنار اومد با یه اتفاق تلخ که ماله ۲۳ ساله پیشه
حالا که کنجکاوی کردی باید تا اخرشو بری وگرنه فکرت همیشه مشغوله از پدرت زیاد نپرس از مادرت بپرس
دیگه چی بپرسم همه رو گفت خالم بهم اینکه اون مرد اختیاری نداشته وخواهراش ومادرش مامانمو بیرون کردن مجبور کردن طلاق بگیره ومامنم همش ۱۳ یا ۱۴ سال داشته الان دارمبه عدالت خدا فک میکنم حالا خواهر اون اقا یه دختر ۱۴ ساله داره که سه بار طلاق گرفته خالم میگفت اون خیلی اذیت میکرده چون بزرگتر بوده از مامانم