2737
2739
عنوان

داستان زندگی .... فقط چشمام

| مشاهده متن کامل بحث + 41693 بازدید | 206 پست


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2742

من کتابم میخونم اول میرم اخرشو میخونم 😂 بسکی کم طاقتم 

حالا بگو ببینم باهاش ازدواج کردی یا نه که بخونم 😂😂

ادمها را نباید به هر قیمتی نگه داشت . همه برای ماندن نمی ایند. ادمی که میماند جنسش با دیگران فرق دارد.....برای ماندنش مجبور نمیشوی خودت را تغییر دهی .اینو بیاد داشته باش برای نگه داشتن ادما نباید خودتو زیر پا له کنی.....ادما باید با دلشان بمانند نه با جسمشان....
2738

عصری وقتی داشتم از شرکت برمیگشتم خونه یهود دیدم تصادف شده و مردم جمع شدن منم از سرکنجکاوی جلو رفتم یکم که دقت کردم دیدم طرف یه خانومه که با خودروش خورده بود به تیرک چراغ برقی که همیشه دردسر ساز بود اخه بد جایی بود تقریبا وسط خیابون که تازگیا دور و اطرافش رو تغییر داده بودن و با اضافه کردن خیابون او تیرک افتاده بود وسط خیابون و بارها باعث تصادف شده بود مخصوصا واسه غریبه های نابلدچون دیدم طرف خانومه به غیرتم برخورد اخه اطرافش فقط مرد و پیرمرد بودن و وقتی نزدیک شدم در ماشین رو باز کردم اون بیحال سرش رو روی فرمون گذاشته بود سرش و بالا اورد و گفت چی شد من دستشو گرفتم و گفتم خوبی صدای منو میشنوی عزیزم تصادف کردی نگران نباش چیزی نشده خودت خوبی چشماشو بازتر کرد و گفت اره بهترم میخوام ماشینو ببینم کمکم کن پیاده شمدستشو محکمتر گرفتم و کمکش کردم پیاده شه خوب نگاهش کردم به نظر غریبه میومدم تا حالا توی محل ندیده بودمش ماشینشو نگاهی انداخت و گفت واااای حالا جواب مسعود رو چی بدم کاش با ماشین خودم اومده بودمگفتم ماشین فدای سرت خودت خوبی میخوای ببرمت بیمارستان گفت نه خوبم که یهو دستشو گذاشت روی سرش و گفت اخ دستشو بلند که دیدم سرش شکسته و دستش خونی شد یهووووو دستشو که دید خونی شده از هوش رفت

داد زدم یکی زنگ بزنه اورژانس یهو یه جون اومد جلو و گفت اورژانس چرا بیمارستان که نزدیکه خلاصه سوار به ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان بخش اورژانس حدود به ساعتی اونجا معطل شدیم و وقتی حالش بهتر شد و بهوش اومد ازم پرسید من کجام گفتم بیمارستان گفت وای ماشین گفتم نميدونم نزدیک بود الان میرم ببینم ماشینت چی شده گفت باهم بریم من حالم خوبه گفتم بدار دکتر ببینتت مرخص شدی باهم میریم خلاصه راهی محل تصادف شدیم وقتی رسیدیم اونجا اثری از ماشین نبود یه نگاه به ساعت انداختم دیدم حدود 6 بعدازظهره یهو یادم افتاد امشب قراره بود برامون مهمون بیاد و مادرم دست تنهاست گوشیم 10 تا تماس ازدست رفته داشت مامانم بود با صدای خانومه از این فکرا بیرون اومدم واااای خدا ماشین کووووو بدبخت شدم گفتم نگران باش محله ما امنه الان از همسایه ها میپرسم رفتم پیش اولین سوپری نزدیک محل تصادف وقتی ماجرا رو تعریف کردم گفت یه نیم ساعت بعد از اینکه شما رفتین جرثقیل اومد و ماشین بردن پارکینگ نیروی انتظامی اتفاقا پارکینگ دو تا خیابون پایینتره اومد و به اون خانوم گفتم و ادرس پارکینگ رو دادم و گفتم اگه حالتون خوبه من دیگه برم گفت اره خوبم ممنون گلم شما خیلی خانومی کردی تا اینجاشم این شماره منه بگیر تا بعدا از خجالتت دربیام گفتم خواهش میکنم شماره تون رو میگیرم به عنوان یه دوست وگرنه کاری نکردم بالاخره وظیفه هر کسی که به دیگران کمک کنه فقط یه سوال شما اینجا غریبید درستهگفت اره اومده بودم دنبال یکی از همکارام که این اطراف زندگی میکنه بعدم خداحافظی کرد و رفت

استارتر لایکم کن 😊

همیشه توبدترین شرایط به این فکر کن🤔 میتونست بدتر از این شه😲😲 بعد به این نتیجه میرسی که خدا زیر نظرت داره و میبینت.😗..اینطوری غم به دلت نمیاد😊...خدااااایا شکرت که خونم دود نشد بره هوا😥😥.....خدا جونم توکل کردم فقط فقط به خودت و توسل به ائمه😍😍😍

دو روز بعد بهش زنگ زدم و حالشو پرسیدم اولش منو نشناخت وقتی که خودمو معرفی کردم خیلی تحویلم گرفت و گفت خیلی منتظر تماس من بوده و یه ادرس بهم داد و گفت فردا برم تا ببینمش اون ادرس یه مزون که تقریبا نزدیک شرکت بود رو بهم داده بود فرداش بعد شرکت یه جعبه شیرینی خریدمو رفتم به نشونی که داده بود هرچی به مقصد نزدیکتر میشدم برام اشنا میومد تا اینکه وقتی درست به مقصد رسیدم تازه یادم افتاد که چرا اون خانوم براش اشنا بود زنگ و زدم و رفتم داخل حیاط چقدر همه چی تغییر کرده بود خانوم به استقبالم اومد و گفت سلام خانومی خوش اومدی گفتم شما منو یادتونه خندید و گفت معموله که یادمه منتظورت چیه گفتم نه از بابت چند روز پیش بلکه از بابت چند ماه پیش من سفارشات برادرتون رو براش اورده بودم بعد زیر بارون خیس شده بودم و شما بهم لطف کردین و اومدم .... که حرفمو قطع کرد و گفت وااااای خدای من الان یادم اومد تو بهار هستی درسته گفتم بله شمام فرشته خانوم هستی خندید و دوباره بغلم کرد و گفت عزیزم چقدر دنیا کوچیکه نگاه دوباره باهم برخورد داشتیم یه روز من تو رو کمک کردم حالا تو جالبه هااااااوارد خونه شدم دکوراسیون داخل رو کلی تغییر داده بود دیگه شبیه محل زندگی نبود گفت تعجب نکن من چند ماهی هست با یکی از دوستام مزون زدم چند روز دیگه شو لباس دارم توام دوست داشتی بیا خوشحال میشم وقتی من روی کاناپه نشستم و اون رفت سمت آشپزخونه منم محو تماشای مانکن ها و لباسهای تنشون شدم واقعا زیبا بودن به نظرم گرون میومدن همون موقع گوشیش زنگ خورد اون با یه سینی که دوتا قهوه توش گذاشته بود سمت اومد و با تلفنش صحبت میکرد تعارفم کرد قهوه رو برداشتم و ازم دور شد باز من محو تماشا بودم که با صدای بلندش حواسم پرت شد بهش- نه نه نه حالا من چیکار کنم بدون اون نمیشه بهش بگوووووو اگه فردا نیاد از حقوق ام خبری نیست - یعنی چی واقعا که ازش انتظار نداشتم توی این موقعیت اینجوری بذاره بره باشه اصلا بهش بگوووو بره به جهنم نیاد گوشی و قطع کرد و وقتی صورتشو رو به من برگردون انگار که یادش رفته باشه منم اینجام یهو به خودش اومد و گفت وااای ببخشید گلم من یکم اعصابمو یکی از دوستام خورد کرده و ببخشید اینجوری صحبت کردم گفتم نه اشکالی نداره درک میکنم

2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز