😂😂😂نه دیگه عادت کردم . اوایلم بد اخلاق نمیشدم فقط همون لحظه یه سکته ی ریز میکردم😂 اهنگه خیلی هیجانش بالاست به عنوان زنگ گوشی
البته حقیقتا دیگه الان با زنگ بیدار نمیشم . اوایل اینجوری میکردم . الان یه زنگ عادی دارم و بدون اون هم خود به خود ساعت ۴ و نیم حداکثر ۶ بیدار میشم
فیلم غمگین ولی خیلی قشنگی بود . مثل فیلم ماجرای نیم روز که خیلی غمگین بود ولی اینقدر قشنگ بود اگه بازم بذارن میبینم . بعدشم کلی رفتم در مورد ریگی و اینا خوندم :/
ولی در کل قبول دارم یه حس خود آزاری خفیفی تو وجودم هست :/ البته الان خیلییییی خوب شدم
پارسال حول و حوش مهر و آبان افسردگی شدیدی داشتم . به طوری که بزرگترین تفریحم این بود که میرفتم تو اینستا یه پیجی بود برای مادرایی که فرزندشون به هر دلیلی فوت کرده بودن . میشستم برای بچه ها زار میزدما :/
البته مرگ دوستم هم بی تاثیر نبود . خیلی سخته جفتمون کنار هم بودیم یهو یه ماشین اومد . مویی از من رد شد اون در جا تموم کرد . شاید الان جاش بودم ...
دوباره آبان بیماری پدربزرگم رو متوجه شدیم ( سرطان گرید ۴داشت ) و ماجرای قطع امید دکترا ازش که همون اول گفتن خیلی قوی باشه میتونه ۶ ماه دووم بیاره . تازه اون موقع شروع کردم به خوندن در مورد مرگ . خیلی اروم شدم . هم دیگه از خبر مرگ کسی اون قدر ناراحت نمیشدم هم دیگه نمیرفتم تو اون پیجای خود آزاری😂
اتفاقات خیلی دلچسبی برام نیفتاده حقیقتا . حتی الان هم قبول دارم ادم سالمی نیستم چه از نظر جسمی چه روحی و نیاز به روان تراپی جدی دارم . ولی ازین که مرگ و همیشه جلوی چشمم میبینم راضیم . باعث بالا بردن کیفیت زندگیم شده