2733
2734
عنوان

داستان زندگی من و دیشب غم انگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 19065 بازدید | 99 پست

بعد از 2 ساعت برگشتیم و دیدیم همه باهامون قیافه دارن و انگار ازمون طلب دارن... من گفتم شاید اتفاقی افتاده تو مدتی که نبودیم... رفتم توی اتاق و از خواهرم پرسیدم چی شده ، اتفاقی افتاده؟

یهویی با عصبانیت سرم داد زد که اصن به تو چه و به تو چه ربطی داره... منم دیگه واقعا بعد از این مدتی که اینجا بودیم صبرم لبریز شد و اومدم و به شوهرم گفتم جمع کن که شب بریم خونه خودمون....

حالا بابام اومده و همش با من داد و بیداد میکنه که تو چرا اینطوری برخورد میکنی و چرا انقد بیشعوری... منم بعد از 22 سال دهنمو باز کردم... گفتم اره بجای اینکه به اون بگین چرا اینطوری حرف میزنه ، به من میگین؟ اشتباه گرفتین ، اونم همش تو حرفاش تحقیرم میکرد و منم بعضی جاها به مامانم میگفتم که مامان مگه من فلان روز ، حرفی به خواهرم زدم که اینجوری باهام حرف زده ، مامانمم لال شده بود... بابام همش جلوی شوهرم منو تحقیر میکرد و به من چرت و پرت میگفت ... خدا شاهده انقدر عصبی و ناراحت بودم که دستامو از لرزش نمیتونستم نگه دارم... بهش میگم حداقل شرایط منو بفهمین که حامله ام و میگه تو هیچیت نیس و اصنم مهم نیست... (فقط براش مهم بود که من حامله شم که دو روز دیگه نگن دخترت نازاعه...) حتی اومد بزنه تو دهنم.... میگه تو حق نداری گریه کنی ، چرا وقت حرف زدن گریه میکنی.... بچه ها دیشب فقط دعا دعا میکردم اتفاقی برای بچم نیفته.... انقدر که بهم ریختم پاهام بی حس شده بود و دستام وحشتناک میلرزید... اومدم حاضر شم که برم ، گفت حق نداری اینجوری بری (میترسید برم خونه مادرشوهرم ساعت 12 شب و ابروش بره)

2731
من خيليارو ديدم  خودمم تا حدودي و البته نه ب اين شدت تا قبل دانشگاه چنين شرايطي داشتم ك با كلي ...

تنها مقصر خانوادت تبود بهتر بگيم تو به خاطر كودكي بدي كه داشتي ضعيف شده بودي و هر كم كاري كه داشتي به گرن خانوادت مينداختي.اينجا قبول دارم خانوادت كم گذاشتن و باعث شدن تو قوي بار نياي ولي خودت هم به اين نرسيدي كه بايد قوي باشي و كوتاه نياي و پله هاي ترقي كه حقته طي كني

همشم بین تحقیراش و حرفاش میگفت که من بینتون تفاوتی قائل نیستم اما وقتی خواهرم اومد و نشست که حرف بزنیم و مشکلو برطرف کنیم ، همش طرفداری اونو میکرد ... حتی من یه بار گفتم من کی به بزرگترم یا حتی کوچیکترم گفتم به توچه که اینطوری حرف میزنین که من زبونم درازه و ازین چرت و پرتا؟ گفت تو هم همیشه میگی که خدا شاهده من تاحالا اصلا به کسی این حرفو نزدم و حتی اونجا اون مادر لالمم گف که نه خداییش هیچوقت همچین حرفی نزده... ینی در این حد طرفداریشو میکنه...

دیگه فقط با شوهرم پاشدیم و از خونه اومدیم بیرون به هوای اب و هوا عوض کردن ... تو خیابون داد میزدم و گریه میکردم... دعامیکردم که بمیرن کسایی که به اسم پدر و مادر یک عمر به من ظلم کردن ، ناراحتی ها و عقده های خودشونو روی بدن من خالی کردن و ادعاشونم میشه که همیشه بهترین بودن...

خدا از رو زمین ورشون داره که حتی مراعات حاملگی دخترشونو نمیکنن...

ببخشید اگه ناراحتتون کردم اما اینا گوشه ای از حرفاییه که 22 ساله توی دلم مونده و نمیدونم باید چیکارشون کنم...

الانم کلا بدنم بیحال و بی حسه... دیشب کلی گریه کردم و فقط دعا کردم که بچم حالش خوب باشه....

بزرگتر شدم و رفتم مدرسه... من خیلی به قران علاقه داشتم و در حال حفظش بودم ...میدونین من توی دوران بل ...


شما اگر خودساخته و قوی بودی به خاطر چند تا سرکوفت نماز خواندن واجب را کنار نمیذاشتی.پس لطفا نینداز گردن والدینت

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز