همشم بین تحقیراش و حرفاش میگفت که من بینتون تفاوتی قائل نیستم اما وقتی خواهرم اومد و نشست که حرف بزنیم و مشکلو برطرف کنیم ، همش طرفداری اونو میکرد ... حتی من یه بار گفتم من کی به بزرگترم یا حتی کوچیکترم گفتم به توچه که اینطوری حرف میزنین که من زبونم درازه و ازین چرت و پرتا؟ گفت تو هم همیشه میگی که خدا شاهده من تاحالا اصلا به کسی این حرفو نزدم و حتی اونجا اون مادر لالمم گف که نه خداییش هیچوقت همچین حرفی نزده... ینی در این حد طرفداریشو میکنه...
دیگه فقط با شوهرم پاشدیم و از خونه اومدیم بیرون به هوای اب و هوا عوض کردن ... تو خیابون داد میزدم و گریه میکردم... دعامیکردم که بمیرن کسایی که به اسم پدر و مادر یک عمر به من ظلم کردن ، ناراحتی ها و عقده های خودشونو روی بدن من خالی کردن و ادعاشونم میشه که همیشه بهترین بودن...
خدا از رو زمین ورشون داره که حتی مراعات حاملگی دخترشونو نمیکنن...
ببخشید اگه ناراحتتون کردم اما اینا گوشه ای از حرفاییه که 22 ساله توی دلم مونده و نمیدونم باید چیکارشون کنم...
الانم کلا بدنم بیحال و بی حسه... دیشب کلی گریه کردم و فقط دعا کردم که بچم حالش خوب باشه....