سلام دوستان... من اینجا اومدم حرف بزنم چون این دردیه که نه فقط دیشب ، که 22 ساله که رو دوشمه... همشم تایپ کردم از قبل...
من یه دختر 22 ساله ام ، فرزند اول خونواده .... بعد از من با تفاوت 5 سال یه خواهر به دنیا اومد و تموم.... من از بچگی خیلی بچه ارومی بودم ، انقدری که اگر پشت شیشه مغازه مثلا مداد رنگی 36 رنگ میدیدم و دلم خیییییلیییی میخواستش ، فقط وایمیستادم و رنگاشو میشماردم و اصلا دم بر نمیاوردم ... تو دوران بچگیم خیلی اذیت شدم و نمیدونستم که چرا باید اینطوری باشه... البته اون موقع ها متوجه نمیشدم و بعدها فهمیدم... بارها پیش اومده بود که مثلا داشتم تو اتاقم لباس عوض میکردم ... یهو بابام میومد توی اتاق وکاملا بی دلیل تا میتونست منو بایه چوبی ، چیزی میزد.... انقدر که همیشه خدا دستا و پاهام کبود بود ، ولی من بچه بودم و ساده.... فکر میکردم همه بچه ها همیشه پاهاشون کبوده... البته انقدر زرنگ بودن که اکثر اوقات که میخواستیم بریم مهمونی ، یا یه جوراب شلواری ضخیم پام میکردن و یا اینکه باید شلوار میپوشیدم و من دلیل این چیزا رو هرگز درک نمیکردم...