توی زمان کنکور ، دقیقا 3 ماه مونده به کنکور ، مامانم خودشو برای جلب توجه به مریضی زد و منی که تمام استادا قسم میخوردن که تهران قبولم ، به زور توی دانشگاه دولتی شهرمون قبول شدم... اونجا هم همش بهم میگفتن که تو همه چیز برات محیا بوده و تو استفاده نکردی از شرایط خوبی که ما برات فراهم کردیم (همش دروغ بود و چرت و پرت چون بدترین شرایط ممکن رو برام درست کرده بودن ، چه از نظر روحی و چه جسمی)
به هر بیچارگی که بود وارد دانشگاه شدم... ترم اول پدربزرگم دقیقا شروع اولین امتحان فوت کرد و ما انقدر درگیر مراسما بودیم که معدل من شد 15
از شروع ترم بعد همش دعوا بود که اره تو درست اینجوری که داری پیش میری به هیچ جا نمیرسی ، تو بی عرضه ای و ...
ترم بعد هم قبل امتحانا همسرم اومد خواستگاری و من مشروط شدم...
بالاخره از خیلی چیزا که بگذریم ، با مشورت با همسرم و مشاور ، از دانشگاه بعد 6 ترم انصراف دادم و رفتم سراغ علاقه اصلیم ینی خیاطی
تو این دوران پشتم به شوهرم گرم بود ومن یکمی دل و جرات پیدا کرده بودم در برابر مامان و بابا...
سر جهیزیه و جهاز که کلی اذیتم کردن و مامانم میگف چون نماز نمیخونی بهت جهاز نمیدم و همش اذیتم میکرد... به هر بیچارگی بود رفتیم خونه خودمون و ما بعد از 3 ماه تصمیم گرفتیم که بچه دار شیم...