2726
عنوان

داستان زندگی من و دیشب غم انگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 18954 بازدید | 99 پست

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728

توی زمان کنکور ، دقیقا 3 ماه مونده به کنکور ، مامانم خودشو برای جلب توجه به مریضی زد و منی که تمام استادا قسم میخوردن که تهران قبولم ، به زور توی دانشگاه دولتی شهرمون قبول شدم... اونجا هم همش بهم میگفتن که تو همه چیز برات محیا بوده و تو استفاده نکردی از شرایط خوبی که ما برات فراهم کردیم (همش دروغ بود و چرت و پرت چون بدترین شرایط ممکن رو برام درست کرده بودن ، چه از نظر روحی و چه جسمی)

به هر بیچارگی که بود وارد دانشگاه شدم... ترم اول پدربزرگم دقیقا شروع اولین امتحان فوت کرد و ما انقدر درگیر مراسما بودیم که معدل من شد 15

از شروع ترم بعد همش دعوا بود که اره تو درست اینجوری که داری پیش میری به هیچ جا نمیرسی ، تو بی عرضه ای و ...

ترم بعد هم قبل امتحانا همسرم اومد خواستگاری و من مشروط شدم...

بالاخره از خیلی چیزا که بگذریم ، با مشورت با همسرم و مشاور ، از دانشگاه بعد 6 ترم انصراف دادم و رفتم سراغ علاقه اصلیم ینی خیاطی

تو این دوران پشتم به شوهرم گرم بود ومن یکمی دل و جرات پیدا کرده بودم در برابر مامان و بابا...

سر جهیزیه و جهاز که کلی اذیتم کردن و مامانم میگف چون نماز نمیخونی بهت جهاز نمیدم و همش اذیتم میکرد... به هر بیچارگی بود رفتیم خونه خودمون و ما بعد از 3 ماه تصمیم گرفتیم که بچه دار شیم...


رسیدم به دبیرستان ، نمراتم افت شدیدی کرد و معدل دیپلمم به 17 رسید و عرصه برای تنبیه و دعوا و سرکوفت ...

بايد قبول مي كردي تبعيض هست ولي كاري از دستت برنمياد واقعيت هارو ببين خودتو سرزنش نكن و واقعيت رو بپذير

من خيليارو ديدم 

خودمم تا حدودي و البته نه ب اين شدت تا قبل دانشگاه چنين شرايطي داشتم ك با كلي مبارزه تغييرش دادم 

و ب مادر پدرم فهموندم نميتونن اذيتم كنن 

البته ك قصدشون اذيت نبود واقعا بيشتر ازين رفتارا بلد نبودن 

الانم مدام خودشونو سرزنش ميكنن و خودشونو رفتاراشونو باعث بدبختي و شكستاي من ميدونن

خدايا ممنون كه هميشه حواست بهم هست 

حالا من حامله ام و بخاطر ویار شدید ، مجبور شدم بیام خونه مامانم... خواهرم دائما بهم توهین میکنه و مامان و بابامم از هیچی برای اذیت کردن من و شوهرم کم نمیزارن... مثلا من میگم از فلان غذا بدم میاد ، مامانم دقیقا همونو درست میکنه... مجبورم تحمل کنم چون به بوی خونه ام ویار پیدا کردم و تا وارد خونه میشم ، حالم بهم میخوره... خونه مادرشوهرم هم کوچیکه و اونجا هم سختمه... حالا دیشب من و شوهرم گفتیم بریم پیاده روی ... همه حالشون خوب بود و خوشحال بودن وقتی ما داشتیم میرفتیم... بیرون کلی خندیدیم و بهمون خوش گذشت اما خبر نداشتم که قراره از دماغام در بیارنش...


2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز