دلیلش اینه : آقا بیش از حد ناز خانوم رو کشیده و برای بالابردن خانوم و رسوندن ایشون به آرزوهاش، از آرزوهای خودش گذشته و فرصت های خودش رو تبدیل به پوچ کرده که اصلا کار عاقلانه ای نبوده .. این دو باید در راستای همدیگه رشد میکردن ...
درنتیجه خانوم توقعش بسیار بالارفته و همه اینهارو بجای اینکه لطف تلقی کنه، از وظایف شوهر دونسته ....
اینکه سالهای زیادی از هم دور بودن باعث دورشدن قلب هاشون از یکدیگر شده (از دل برود هرآنکه از دیده برفت)
آقا خیلی بی سیاست رفتار کردن
خانوم تمایلات پنهانی به حسادت و قدرت داشتن اما موقعیتش پیش نیومده بود که بروز پیدا کنه، اما حالا اون موقعیت پیش اومده به لطف اقا...
و حالا خانوم خودش رو سرتر از اقا میدونن و بخاطر نمک نشناسی و احتمالا ایمان ضعیف، دیگه ایشون رو لایق ادامه زندگی با خودشون نمیدونن بخاطر این نسبت به خانواده ایشون هم حرص و طمع دارند...
اصولا خیلی از خانومها وقتی به مقام بالایی دست پیدا میکنن، خودشون رو گم میکنن.
حالا خانم فکرمیکنن چقدر متخصص و دکتر دور و برشون هست که خواهان ولایق ایشون هستن، پس بفکر شخصی مناسب تر برای خودشون هستن....
یک کلام : خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند.... تمام
فکرنمیکنم خانم بتونن خودشون رو درست کنن چون الان تو حباب قدرت هستن، مگراینکه این حباب بترکه و از اسب بیفتن پایین و سرشون به سنگ بخوره و دوباره برگردن سرزندگی که یک درصد هم این اتفاق بیفته، اقا دیگر میل قبلی رو نخواهند داشت!! چون حالا مشخص میشه که خانوم فقط بدنبال پول و قدرت هست