سلام خانما این زندگی یکی از اطرافیانمه..نمیدونم کی مقصره تو این زندگی و پاشیدنش....شما بگین...
یه دختر که دانشجوی پزشکی بود و ترم اول.. میاد تهران و اونجا با یه پسره مهندس که درسش تموم شده بود و یه جای خوب مشغول به کار شده بود اشنا میشن...پسره رتبه دورقمی بود و فوق العاده باهوش و موفق...دختره هم همینطور...اینا دوسال با هم دوست بودن...همه جای تهران باهم میرن و شاد بودن و خوشبخت..شده بود یه ماه پسره کل حقوقش رو خرج کنه..و تهش با دوتا ژتون دانشگاه غذابگیرن و جلوی پارک دانشگاه باهم بخورن و از ته دل بخندن...و شادی کنن ...بعد پسره میگه باید بریم خواستگاری...و باهم ازدواج میکنن