یکم خستم پنج سال زمان کمی نیست باور کنید دیگه کم آوردم و دیگه نمیکشم
امروز رفتم پیش یکی از دوستام که بچش به دنیا اومد بود وقتی بچه رو بغل کردم احساس کردم تمام غم های دنیا رو سرم آوار شد به خدا اصلا حسود نیستم ولی منم دلم همچین روزهایی رو میخواد
خیلی عجیبه یه مدتی همه دورو بریام یا باردارن یا بچشون به دنیا اومده
دو ماه پیش خواهر شوهرم باردار شد باور کنید به دلم افتاده بود بارداره از مادر شوهرم پرسیدم فلانی باردار گفت نه خیلی بهم برخورد و ناراحت شدم که ازم قایم میکردند
امروز بیشتر از حس ترحم بقیه که هی میگفتن انشاالله واسه تو خدا بزرگه و۰۰۰ ناراحت میشدم
خونمون خیلی سوتو کوره ازین وضعیت خسته شدم
این وضعیت هم من هم همسرمو خیلی حساس و زودرنج کرده با کوچکترین چیزی و حرفی اون یکیمون قهر میکنیم
واسه همسرمم دلم خونه وقتی میبینم چقدر با عشق بچه های مردمو بغل میکنه دیونه میشم
اخه ما هم آدمیم احساس داریم چقد این احساسو تو خودمون بکشیم ؟