مجرد بودمو تابستون بود همش کتاب میخوندم یه روز مامانم گیر داد که چایی رو دم کن خواهرت و... میان
سرم تو کتاب بود و پاشدم رفتم تو اشپزخونه بماند تو راه رفتن دوباررفتم تو در دیوار چایی دم کردم گفتم بزار هل بریزم تو چایی خوش عطر شه مامانم بگه چه دختری ،هل ریختم رفتم یه چندساعت بعد مامانم صدام کرد و گفت چی ریختی تو چایی با قر گفتم هل گفت برو شیشه رو بیار رفتم آوردم 😶😶😶😶😶هعی فلفل سیاه ریخته بودم..... ابروم رفت جلو اقوام