عموم فوت كرده بود شب اول قبرش بود شوهر و بچه ام خوابيده بودن
منم داشتم براش همه سوره هايي كه برا راحتي اون شب ميخونن و ميخوندم براش
فقط چراغ اشپزخونه روشن بود
يهو يه صدايي اومد و پق همه جا ظلمات شد
ببين منو ميگي داشتم ميمردم
فقط شوهرمو صدا ميزدم اونم خوابش سنگييييين
حس ميكردم احاطه شدم چشمم هيچ جارو نميديد
بعد شوهرم بيدار شد رفت برقارو چك كرد سالم بودن كل ساختمون برق داشتن الا ما
شوهرم گفت بايد برم از پايين نگاه كنم كنتور رو
التماس ميكردم نرو
فكر كنين وايسادم دم در خونه تا بياد حالا بچمم تو اتاقش خواب بود من برا اونم ميترسيدم!!!
بعد پايينم خبري نبود زنگ زديم اداره برق حالا ساعت ٢نصفه شب!!!
اومدن گفتن هيچي مشكلي نداره🙄