بابا برای من مردخستگی ناپذیری بود،چیزی فراترازاینکه هرپدری برای فرزندش یک قهرمان محسوب می شد.آدمی بودکه به اواعتماد داشتم که چشم بسته نبود..،وقتی که می خاستم روبرویش می ایستادم ومی گفتم"نه"...
بااینحال تنهاکسی دردنیا بودکه خیال می کردم تاآخرین روزآفرینش هم باشدهمچنان اورادارم.خدای کوچکی که ده ها ایرادکوچک وبزرگ داشت امابامن مهربان بود.بوسیدن ودرآغوش کشیدن رابلدبود.بلدبودبگوید"گلم"، بلدبودمهربان باشد.عاشق مامان بود وغذاخوردن راتبدیل به بهترین تفریح دنیامی کرد..بااومیشدحتا از دیدن اخبارهم لذت برد.
میشدفوتبال دیدوازفیلم حرف زد.حتا آدمهای دنیای اینترنت رامی شناخت وپیتزاهم خیلی دوست داشت.با اومیشدساعت یک بعدازنصف شب برای خریدن بستنی بیرون رفت،ومی توانست به راحتی آب خوردن حال مامان راازخوب به بد وازبدبه خوب بگرداند،جادوگرخانواده مابود،کوچک که بودم یک روزماموریت اوراطاقت نداشتم وبه نیمروز نرسیده تکرارحرفهایم این بودکه "کی بابامی آید؟"
امروزبابا بایدشمع ۵۵سالگی اش رافوت می کردومن حالافکرمی کنم مرادر دنیاهمین بس بودکه می توانستم به آسانی گونه هایش راببوسم.خوشبختی من همان برق چشمهایش بود،اینکه به اوبگویم چقدر دوستش داشتم.من بسیارزیادمی بوسیدمش اماهرگزنشدکه به اوبگویم "چقدرخوشحالم،چقدرمتشکر وچقدر دین به گردن من دارد که بابای من است واسمش درشناسنامه ام است".هرگز نشد..
آرزویم؟..آرزویی که هر دخترپدرمرده ای دارد.اینکه دربهشت کنارمامان شادباشد..
دلناز🦋🖤🎂