ما یه آشنا داریم خیر سرش دنداپزشک و مجرد چند سال همو میشنسایم بهمون خیلی اطمینان داره اگه خونش باشیم جایی کار واجب داشته باشه میره بیرون کارش و انجام میده و میاد و ما تو خونش میمونیم
تا امروز اثاث کشی داشت زنگ زد به ما (من و مامانم)گفت اگه میتونید بیاید خونم من دو تا کارگر خانم گرفتم قرار اثاث هام رو جمع کنند شما بیاید بالا سرشون وایسید یه موقع اتفاقی نیفته. چون خودش یه جاهایی کار داشت تا شب نمیومد صبح رفتیم انگار به مامانم گفته بود کارگرا را داخل یه اتاق نزار برند وسائل مهمی توش دارم.خودم بعدا جمعش میکنم.تا اینکه کارا تموم شد و اون بنده خداها رفتند ما هم موندیم تا خودش بیاد وقتی اومد یکم نشست و بعد رفت سر کمدش بعد دیدم داره داد و بیداد میکنه بالا و پائین میپره هی داد میزد سر مامانم که مگه بهت نگفتم نزار بیاند داخل اتاق انقد داد و هوار کرد فقط نزدیک بود سکته کنه تمام کارتن ها و پلاستیک ها رو با عصبانیت باز میکرد داد میزد نیستش نیستش.تن و بدنم میلرزید اون لحظه احساس کردم حتی به ما هم شک کرده نکنه ما دست چکش رو برداشتیم...خیلی بهمون بی احترامی کرد از ساعت 8 صبح تا 10شب تو خونش بودیم نه غذایی نه چیزی.اصلا مهلت نمیداد بگردیم وسائل رو پیدا کنیم فقط داد و هوار میکرد نیست بردن برداشتن آخر سر تو یکی از کارتن ها گشت یه کیف قهوه ای بود که دست چکش توش بود و کم کم آروم شد.بیش تر از خودم دلم برای اون دو تا خانم سوخت که از صبح مثل چی براش کار کردن آخر هم بهشون انگ دزدی زد قبل اینکه مطمئن بشه......ببخشید خیلی طولانی شد دلم خیلی شکست گفتم شاید اینجا بگم یکم دلم آروم بگیره😢😢😢
در ضمن ایشون آقا هستد