2777
2789
عنوان

رمان واقعی. اول شخص. زبان عامیانه . از قبل تایپ شده

| مشاهده متن کامل بحث + 104501 بازدید | 1018 پست

فصل دوم :ادامه ی قسمت سه

که خودمو سر کوچه بمبست دیدم . یه لحظه تصور اون مرد ترسوندم و قدما مو تند تر کردم این بار دستم توسط اون مرد کشیده شد و سریع برگه ایی رو کف دستم فشار داد

و رفت

این مرد دوباره  منو گیج کرد

وقتی رسیدم خونه خودمو توی دست شویی پرت کردم . لامصب هر وقت استرس می رفتم دستشویی ام می گرفت . سریع برگه رو باز کردم و شروع به خواندن کردم . نوشته

:(یادت نره  من ادمی نیستم حرفامو فراموش کنم:)

حرفای طاها مثل خوره تو ذهنمم افتاد

یعنی این مرده از طرف طاهاست ؟ بجز طاها کی با من مشکل داره؟؟ اصلا منظورش از جمله چیه؟؟هزاران سوال دیگه تو ذهنم اومد که ففط جوابش یخ زدن دستام بود.

نکنه؟؟.....

استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود رو مبل نشسته بودم که یهو با ضربه ی دستی به پام از جا پریدم

مامان بود و رو به من گفت: چته تو کجایی؟؟

یک ساعته دارم صدات می زنم ؟خوبی؟

مطمعنم پوست صورتم مثل کف دستم سفید شده بود . لبخندی می زنم تا از ماست بودن درام و می گم ؟ اره اره خوبم . یکم تو فکر بودم .

مامان :این چند روز خیلی تو فکر بودی . از وقتی طاها رو دیدی . فک نکن هواسم بهت نیست .

با شنیدن اسم طاها داغ دلم تازه می شه اما رو به مامان می گم: یکم برای ملیکا و فاطمه نارحتم چند روزیه تو خودشونن

بعد برای اینکه مامان ادامه ی حرف رو نگیره ادامه میدم : راستی چی کار م داشتی؟؟

مامان: یادم رفت .

هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

چند دقیقه ایی دوباره تو سکوت فرو نی ریم که مامان میگه: اها چند هفته دیگه عروسیه دایی ته میریم روستا.

انقدر این چند روز خبرات یهویی شنیده بودم که دیگه کنجکاو نشدم بپرسم :واقعا؟ کیو گرفته؟ کدوم دایی؟ چرا این قدر زود و....

تنها سوالی که جوابش برام مهم بود این بود  که عرفان هم میاد؟؟؟ سوالیی بود که جوابشو خودمم می دونستم . نه اون طرد شده بود

ترسیدم در بارش با مامان حرف بزنم باز بزنه زیر گریه .

؟


هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی

*********************قسمت چهار*****

گوشیمو در میارم تا با ملیکا حرف بزنم . بیشعور یه زنگ به من نمی زنه  . تا گوشی رو برمی داره شروع می کنم به حرف زدن بهش

: د اخه بیشعور  دیروز نیومدی . امروز هم زنگ نزدی پری روزم که داشتی می مردی ؟ چته تو ؟ هی منتظرم خود خرت بیای تعریف کنی نمیای ؟مجبور شدم من زنگ بزنم حالا زود تند سریع بنال بینم چته؟

یهو صدای مامانش اومدو من با هر کلمه اش اب می شدم .

(:تویی ارام جان ؟ خوبی؟ مادر خوبه؟ عزیزم ملیکا حمومه

لبمو از خجالت و استرس زیاد گاز می گیرم جلو چشمش هرچی خواستم بار دخترش کردم . وجدانا مامانش خیلی خانومه .

با صدای ارام میگم :شماین خاله ؟ ببخشید من

هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی

فک کردم ملیکاست .

خاله: عیب نداره عزیزم از حموم اومد می گم بهت زنگ بزنه

_ممنون لطف می کنید خدافظ

خاله:خدافظ دخترمم

گوشی رو سریع می زارم. باز از حرف زدنم خجالت می گشم .

دو سه روز میگذره خبری از ملیکا نیست دیگه نع زنگ زد نه کارگاه اومد فاطمه هم مثل من بی خبر بود .

برای اینکه لریم روستا یک هفته به زور مرخصی گرفتم . قرار بود ظهر را بیفتیم اما هنوز هیچی جمع نکرده بودم تند تند  . لباسامو جمع می کنم. و هزار تا غر از بابا و مامان میشنوم .

نگاهی به لباسم که سریع پوشیدم می کنم یه مانتوی قرمز که مال دبیرستانم بود کوتاه تا  وسطای رونم . و یه شلوار  دمپا . تنها بدی ه شلواره این بود که از زانو به بالا تنگ می شد

باید حواسم به چادرم می بود که عقب و جلو نشه لباسم پیدا باشه

سوار ماشین میشیم . تا روستا چهار ساعتی راه بود . ترجیه دادم این چند ساعت رو بخوابم . گوشیم رو برای اخرین بار چک کردم ببینم از ملیکا زنگی . پیامی . چیزی ندارم؟

و بعد سرمو به پنجره تکیه دادم و کم کم خوابم برد .با صدای مامان لای چشممو باز می کنم .

مامان داشت صلوات می فرستاد زیر لب و می گفت : رسیدیم ولی ؟؟؟

ولی: اره

سارا: نمی دوم چرا دلم عین سیر و سرکه می جوشه

ولی: برای چی؟ دارم می برمت عروسی دیگه ؟ (بابا هیچ وقت مامانو درک نکرد).

سارا: می ترسم ولی ؟ از خیلی چیزا. نگران ارامم نگران عرفانم . نگران خان ام . نگران این عروسی یهویی ه حسن

صدای نفس کلافه ی بابا اومد و بعد صدای بلندش : همیشه همین جوری بودی؟ ببین می زاری یه عروسی بهم خوش بگذره ؟ نگران نباش هیچی نمیشه داداشت زن گرفته باید خوش حال باشی

و بعد ماشین رو پارک کرد .

وانمود کردم تازه از خواب بیدار شدم و رو به مامان گفتم: رسیدیم ؟ مامان سرشو به نشانه ی اره تکون داد . بدمو کش دادمو از ماشین پیاده شدم

هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی

استارتر با اجازه....

خانمل من ی رمان واقعی دارم نمیشه گف رمان اما خیلی قشنگه چون واقعیتشو به چشم دیدم اگه دلتون میخواد بخونیدش لایک کنید تا من کپی بگیرم ازشو بزارم تویه تاپیک واستون 

👑یک زن اگر زن باشد ملکه است👑
استارتر با اجازه.... خانمل من ی رمان واقعی دارم نمیشه گف رمان اما خیلی قشنگه چون واقعیتشو به چشم دی ...

حتما عزیزم 

ولی تو این تایپک دارم ادامه ی این رمان رو می زارم  قاطی میشه رمانا با هم 

می خوای یه تایپک بزنم . شما رمانتو بذار توش بخونم؟؟

هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی
حتما عزیزم  ولی تو این تایپک دارم ادامه ی این رمان رو می زارم  قاطی میشه رمانا با هم  ...

مرسی عزیزم خیلی ممنون  اگه کسی مایل بود خودم تاپیک میزنم 😍😍😙😙😙

👑یک زن اگر زن باشد ملکه است👑

********************قسمت پنج******

باد که به صورتم بر خورد کرد حس دلنشینی بهم دست داد .  

که وقتی چشمم به خانه ی رو به رو افتاد . خستگی سفر از تنم در رافت . حس اینکه می تونم رو یک اتاقش رو زمین دراز شم و خستگیم رو بگیرم برام لذت بخش بود ( من خیلی زود کمرم درد می گرفت)

با مامان و بابا وارد خونه شدیم همه مشغول تدارکات تو خونه ی بابا بزرگ بودن . اولین نفری که چشمم بهش خورد خاله ستاره بود .

اونم تو این شلوغی از تپل یش و نحوه ی لباس پوشیدنش شناختمش خاله متفاوت با بقیه لباس می پوشید یه پیرهن سفید با گل های ریز سرخابی تنش بود با یه ساپورت جذب . از ساپورتش فهمیدم خان(بابا بزرگ) خونه نیست(اگه بود که خاله جرئت نمی کرد سا پرت بپوشه) .

با دیدن ما گل از گلش شکفت و اول مامانو و بعد منو محکم تو بغلش فشرد

منم محکم اون لپای بزگ و قرمزشو بوسیدم و گفتم : خاله اصلا نیای به ما سر بزنی ها؟

خاله به شوخی یکی به پشتم زد و گفت . برو دختر برو. دست پیش می گیری پس نیفتی؟ الان عروسی حسن نبود تو میومدی سر بزنی ؟

وبعد اشک تو چشماش جمع شد و گفت بیاین برین لباساتونو و عوض کنین

و بعد ارام در گوشم گفت : باید بشینی قضیه ی عرفانو سیر تا پیاز تعریف کنی.

سرمو به نشانه ی اره تکون می دم و بعد برای اینکه مامان مشکوک نشه سریع دستشو می گیرم و به سمت بالا می ریم

در اولین اتاق رو باز می کنم و می ریم تو

همین طور که دارم دکمه های مانتوم رو باز می کنم می بینم که مامان نشسته و شر شر گریه می کنه دلیلشو که می پرسم نی گه اینجا اتاق عرفان بوده. یعنی می خواستم با دو دست محکم بکوبم تو سرم . بابا جان عرفان که نمرده این قدر اب غوره می گیرین  ای کاش می مرد من از دستش راحت می شدم یک ساعت مامان رو مشت مال دادمو دلداری دادم تا گریه اش بند اومده . صد بار زیر لب گفتم : ای عرفان خدا برات نسازه

مامان و بیرون فرستادم تا حال هواش عپض شه . لباسمو عوض کردمو رو تخت دراز شدم .

اخیش . بیشعور تنها اتاقی که تخت داشت اتاق عرفان بود . اخه آقا خارج رفته بود باید اتاقش تخت می داشت ما که ادم نبودیم .

داشتم نفی راحتی می کشیدم که در باز شد و خاله اومد تو

خواستم به احترام خاله بشینم که گفت : نه نه عزیزم راحت باش

و بعد خاله نزدیکم شد و کنارم رو تخت نشست رو به خاله می گم

_خاله فقط ترو خدا گریه نکن باشه . یک ساعت دارم به مامان دلداری میدم

خاله: با بغض می گه سعی می کنم.

_این جوری که از مامان شنیدم می گفت : عرفان از آخرین باری که از خارج اومده نتونسته طاقت بیاره و به یه دختر ت.ج.ا.و.ز. کرده.

دختره هم بعد از چند ماه باردار شده و گندش دراومده و......

راستی شما چه طوری نمی دونستین ؟

خاله: تو روستا یک کلاغ چهل کلاغ کلاغ اول رو خان می دونه . کلاغ چهلمش به ما می رسه. ببخشید

و خاله همین طور که از اتاق بیرون می رفت شروع به گریه کرد

******************************

پایان فصل دو نظرتون؟؟


































.
























هیچی درست نمیشه... مگه اینکه بخوای درستش کنی
********************قسمت پنج****** باد که به صورتم بر خورد کرد حس دلنشینی بهم دست داد .   که ...

عالی مینویسی 

داستان واقعیه کی برا شما تعریف کرده؟؟ 

یا رب! مباد آنکه گدا معتبر شود
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792