********************قسمت پنج******
باد که به صورتم بر خورد کرد حس دلنشینی بهم دست داد .
که وقتی چشمم به خانه ی رو به رو افتاد . خستگی سفر از تنم در رافت . حس اینکه می تونم رو یک اتاقش رو زمین دراز شم و خستگیم رو بگیرم برام لذت بخش بود ( من خیلی زود کمرم درد می گرفت)
با مامان و بابا وارد خونه شدیم همه مشغول تدارکات تو خونه ی بابا بزرگ بودن . اولین نفری که چشمم بهش خورد خاله ستاره بود .
اونم تو این شلوغی از تپل یش و نحوه ی لباس پوشیدنش شناختمش خاله متفاوت با بقیه لباس می پوشید یه پیرهن سفید با گل های ریز سرخابی تنش بود با یه ساپورت جذب . از ساپورتش فهمیدم خان(بابا بزرگ) خونه نیست(اگه بود که خاله جرئت نمی کرد سا پرت بپوشه) .
با دیدن ما گل از گلش شکفت و اول مامانو و بعد منو محکم تو بغلش فشرد
منم محکم اون لپای بزگ و قرمزشو بوسیدم و گفتم : خاله اصلا نیای به ما سر بزنی ها؟
خاله به شوخی یکی به پشتم زد و گفت . برو دختر برو. دست پیش می گیری پس نیفتی؟ الان عروسی حسن نبود تو میومدی سر بزنی ؟
وبعد اشک تو چشماش جمع شد و گفت بیاین برین لباساتونو و عوض کنین
و بعد ارام در گوشم گفت : باید بشینی قضیه ی عرفانو سیر تا پیاز تعریف کنی.
سرمو به نشانه ی اره تکون می دم و بعد برای اینکه مامان مشکوک نشه سریع دستشو می گیرم و به سمت بالا می ریم
در اولین اتاق رو باز می کنم و می ریم تو
همین طور که دارم دکمه های مانتوم رو باز می کنم می بینم که مامان نشسته و شر شر گریه می کنه دلیلشو که می پرسم نی گه اینجا اتاق عرفان بوده. یعنی می خواستم با دو دست محکم بکوبم تو سرم . بابا جان عرفان که نمرده این قدر اب غوره می گیرین ای کاش می مرد من از دستش راحت می شدم یک ساعت مامان رو مشت مال دادمو دلداری دادم تا گریه اش بند اومده . صد بار زیر لب گفتم : ای عرفان خدا برات نسازه
مامان و بیرون فرستادم تا حال هواش عپض شه . لباسمو عوض کردمو رو تخت دراز شدم .
اخیش . بیشعور تنها اتاقی که تخت داشت اتاق عرفان بود . اخه آقا خارج رفته بود باید اتاقش تخت می داشت ما که ادم نبودیم .
داشتم نفی راحتی می کشیدم که در باز شد و خاله اومد تو
خواستم به احترام خاله بشینم که گفت : نه نه عزیزم راحت باش
و بعد خاله نزدیکم شد و کنارم رو تخت نشست رو به خاله می گم
_خاله فقط ترو خدا گریه نکن باشه . یک ساعت دارم به مامان دلداری میدم
خاله: با بغض می گه سعی می کنم.
_این جوری که از مامان شنیدم می گفت : عرفان از آخرین باری که از خارج اومده نتونسته طاقت بیاره و به یه دختر ت.ج.ا.و.ز. کرده.
دختره هم بعد از چند ماه باردار شده و گندش دراومده و......
راستی شما چه طوری نمی دونستین ؟
خاله: تو روستا یک کلاغ چهل کلاغ کلاغ اول رو خان می دونه . کلاغ چهلمش به ما می رسه. ببخشید
و خاله همین طور که از اتاق بیرون می رفت شروع به گریه کرد
******************************
پایان فصل دو نظرتون؟؟
.