ناچار پیاده شدم که شک نکنه
عرفان دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند
باهاش هم قدم شدم ولی باز دستمو ول نکرد دکمه ی اسانسور رو فشار داد و گفت: خب کجا داشتی می رفتی تو شهر غریب؟
_ گفتم که کار داشتم
عرفان لبخند زد و گفت : کار؟ خب بهتره سوالمو یه جور دیگه بپرسم کارت چی بود؟
لعنتی قشنگ با کلمات بازی می کرد نمی دونستم این بحث قراره به کجا برسه ولی قطعا کلانتری نبود
_کارم؟ خب فک نمی کنی من مجبور نیستم جواب پس بدم؟
یهو اسانسور درش باز شد دستشو گذاشت پشتمو به تو هدایتم کرد حرکتش مثل اولین باری بود که می رفتم خونش
یکم زیادی خونسرد بود نمی دونم شایدم من خیلی ادم عجولیم که هر حرکتش برام جذاب بود فضا که بسته شد بوی عطرش تو بینیم پی چید انگار بیخیال بحث شده بود نا محسوس نفس عمیقی کشیدم
امم یه بوی که مثل شکلات تلخ و مثل یخ سرد بود
نگام یهو کف اسانسور میفته از دیدن اون همه طبقه تازه به عمق ما جرا پی می برم اسانسور شیشه ایی بود نا محسوس خودمو به عرفان می چسبونم که نگام کرد
نمی دونم چی تو چشام دید که زمزه کرد کاش همیشه بترسی
باز همون حس بد از حرفای طنین تو ذهنم جا خوش کرد
واقعا من قرار بود ترکش کنم؟؟
اسانسور لعنتی وایساد وارد ساختمان شدیم فوق العاده پیشرفته بود وارد اتاق مدیریت شدیم سعی داشتم دهنمو ببندم ولی نمی شد
عرفان: خوشت اومد؟
دهنمو می بندم و با خونسردی گفتم:اره بد نیست
عرفان رفت کرکره ها رو بکشه و گفت : تازه تاسیس شده
_ رئیسش توعی؟
عرفان: یه جورایی
_ جالبه که نمی دونم شغلت چیه پسر خاله
عرفان: رئیبس چند تا شرکتم ماشینم پورشه لامبورگینی بنز وشا سی و...... خوشگلم هیکلم عالیه جذابم هستم بیام خاستگاریت دختر خاله؟
در هین طنز بودن جملش خیلی جدی بود لحنش
_امم نمی دونم پسر خاله ملاک های مهم تر از اینا هست
عرفان لبخند کمرنگش رو جمع کرد و گفت : مثلا؟
_مردونگی
در اصل بهش تیکه انداختم و امید وارم بگیره
عرفان درحالی که سعی داشت خندش رو جمع کنه گفت :خوبه ملاک خوبیه
در حالی که لپم رو می کشید گفت : تو فقط پیش من حرف بزن باشه.؟
این مورد رو دیگه نشنیده بودم با بیخیالی روی نزدیک ترین صندلی به میز عرفان نشستم اونم به گوشیش که داشت خودشو می کشت جواب داد
الو خب ؟
....
اومده؟
.....
یه ربع دیگه بفرستش تو
عرفان پشتش نشست یه پاکت از تو میزش در اورد
عرفان درحالی که پاکت رو باز می کرد با جدیت گفت: می خوام فقط ازت راست بشنوم باشه؟
سرمو تکون می دم چند تا عکس جلوم گذاݭت و ادامه داد: اینو میشناسی؟
از دهنم پرید و گفتم : اره این خره هاته
عرفان با تعجب و فک قفل شده نگام کرد
تازه فهمیدم چی گفتم
سوم شخص
اعصابش از دست ارامش خورد بود جلوی او به مرد بدرد نخوری می گفت : هات
واقعا در مقابله با عرفان عرفان جذاب تر بود شاید هم اینقدر از زن های مختلف شنیده بود تحمل این را نداشت مردی بهتر از او باشد ولی الان واقعا اعصابش خورد بود او چه داشت که ارامش او را هات صدا می زد؟
تازه حرف های چند دقیقه پیش ارامش جلوی چشمانش امد او گمان می کرد خودش زیادی منحرف است که ان برداشت را کرده
افکارش را عقب می راند ارامش همچین دختری نبود او زیادی صاف و پاک بود
صدای در بلند شد
عرفان: بیا تو
ارمان که وارد شد داغ دلش تازه شد و صورتش گر گرفت
اما مثل همیشه ان را زیر خونسردی و نقابش قایم کرد و گفت : بیا بشین
ارمان انگار با دیدن ارامش درونه شکی فرو رفته بود با صدای عرفان رو به روی ارامش مینشیند
ارمان : قرار بود با خودت حرف بزنم
عرفان می دانست قرار بود او چه بگوید او نفرین شده بود کاری بدون حساب از زیر دستش در نمی رفت اما با وانمود گفت : مهم نیست منو ارامش پنهانی نداریم
ارمان سرش را پایین انداخت و به میز نگاه کرد
عرفان زیادی بد جنس بود اولش قرار بود که ارامش را بیرون کند اما دلش نمی خواست همان خره هات توی ذهنش باشد پس کمی نامردی را تر جیح می داد
ارمان: مامانم مشکل داشت خرج خواهرام گردنم بود زن داداشم به خاطر فقر می خواست برادرمو ترک کنه برادرام عرضه ی هیچ کاری رو نداشتن به همین خاطر من دست به کار شدم با کیف قاپی شروع شد چیز های کوچیک اما جواب چند تا خانواده رو نمی داد مال حرام بود و برکت صفر مامانم که سرطان سینه داشت و خرج خونه
واقعا نمی دونستم چی کار کنم که طاها اومد سراغم شنیده بود تر و فرزم دهنم قرصه
ارامش با شنیدن نام طاها بدنش منقبض شد عرفان عصبانی بود از اینکه همچین کاری کرده بود خواست بگویید ارامش بیرون برود اما حقش بود که بداند سرنوشتش چگونه شده بود
: اومد سراغم گفت که پول عمل مادرمو میده به شرطی که من پیاماشو برای تو بیارم آرامش خانوم اونی که تو کوچه جلوتون رو می گرفت من بودم