شوکه شده بودم واقعا نمی دونستم چی بگم به زور دهنمو باز کردم و گفتم: وقت می خوام فک کنم
طنین پوزخندی زد و گفت تا فردا شب فکراتو بکن فقط تا فردا شب
و بعد از اتاق بیرون رفت
حرفای ملیکا رو گوشم زن زد
مهر؟ عریان؟ سجده؟ فقط یه چیز رو می گفت : شیطان پرستی یا شایدم بد تر
من می تونستم ....
یه لحظه قلبم از ترک کردن عرفان وایساد از فکر دومی بیش تر دردم اومد من اگه عرفان رو ترک می کردم تا اخر عمر باید مثل فراری ها زندگی می کردم و نه پدر داشتم نه مادر
از اتاق بیرون می رن من نمی تونستم بزارم زندگیم رو خراب کنه
به سمت در ویلا می رم، با صدای ملیکا سر جام وایمیستم
ملیکا: ارامش؟
_بله؟
ملیکا: سلام کجا میری عزیزم این وقت صبح؟
نگاهی به ساعت می ندازم ساعت ده بود
_ جایی کار دارم بر می گردم تا یه ساعت دیگه
دیگه بهش اجازه ی حرف زدن رو نمی دم و با یه خدافظی درو باز می کنم،
نمی دونم چرا حس کردم طنین پوزخند زد از نظر اون من یه احمق بودم می زارم تو افکار خودش بمونه
گوشیم رو از جیب مانتو در میارم و به نیلو پیام می دم : ادرس اگاهی رو که رفتیم بدون اینکه ملیکا بفهمه واسم بفرست
چند دقیقه گدشت تا جواب داد: می خوای چی کار؟
اوفف کی بیاد به این توضیح بده
_می فرستی یا نه؟
نیلو :خیابان........
حواست باشه خودتو تو دردسر نندازی