دیروز نزدیکای ظهر همسرم گفت،خواهرش ازشهرستان میاد،،اما گفت سه شنبه شب،ینی امشب،بعد ،ظهر یهو گفت فردا میاد و ی راست میاد اینجا،بعد نماز شب گفت صبح ساعت ۵ میرسه،منم فوبیای مهمون اینجوری دارم،دوست دارم از قبل خبر بدن و همه چی انکارد شده باشه،
اول پرسیدم پ ۴ شنبه میان ک گفت ن ،منم تند تند کارامو داشتم میکزدم،لباس و تمیزکاری،ناهار خوردیم خوابید،تا نماز شب،منم نمیتونستم کاری کنم،چون سر صدا میشد بیدار میشد،،شبم باید جایی میرفتیم و ۱۱ونیک رسیدیم منم تند تند بقیه کارا داشتم انجل میدادم ک یهو ناراحت شد و گفت نمیخواد جمع کنی،بیا بخواب گفتم،عهد ابجی صبح زود میاد اینا همینجور بهم ریخته،ک خلاصه با نا حتی رفت خوابید و منم بکم مرتب کودک و رفتم دراز کشیدم،اما اصلا خوایم نبرد،وقت نماز صبح بقیه ش رو مرتب کردم،و صبح ک میخواست بره گفتم ابجی کی کیا،گفت نمیاد،گفتم چرااااا،چی بهش گفتی؟گفت هیچی،گفتم پ الکی نمیخواد بیاد،دم در گفتم پ زنگ بزن حتما بیاد منتظرم،متوجه نشدم چی گفت،بهش زنگ زدم گفتم متوجه نشدم صدات نیومد،گفت هیچی برو بخواب خیالت راحت،گفتم چ حرفیه ک میزنی،من مگه گفتم نیان فقط داشتم کارامو میکردم،
پرو پرومیگه پ روزا چیکار میکنی،،حالا میبینه همیشههههه خونه مرتب و تمیز،خلاصه ک کنسل کرده و معلوم نیس چیاگفته؟منم گفتمان میزنم بیاد،گفت ن لازم نکرده
حالا نمیدونم چجور باهاش برخورد کنم بخاطر این رفتارش
حتی من تو تدارک ناهار و دسر و اینجور چیزا بودم و مواد سالاد،ک میگه تو گفتی تو نیستی نیاد،،گفتم من کی گفتم ؟؟فقط اولی گفتی فردا میاد تعجب کردم ک نیستی و میخواد بیاد
شرمنده ،طولانی شد،اخه اکثرا تو تاپیک میگن چرا میچکونی،منم یجا گذاشتم