2733
2734

 راستی یادم رفت بگم بعد از ازدواج مینا و سعید  برادر  مینا و زن داداشش که تمام خانوادش خارج بودن رفتن خارج خودشون بخاطر مینا مونده بودن ایران که بعد از عروسی رفتن.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

داشتم میگفتم مینا رفت پایین دم در البته من دم پنجره خونه خودم بودم چون مامانم یکی از خونه هاشو داد به من که روبروی خونه مینا اینا بود و من داشتم وسایلامو میچیدم توش اتفاقی دیدم... چیزی هم به کسی نگفتم تقریبا ساعت 11 صبح 5شنبه بود و مینا 5شنبه ها تعطیل بود.

2728

ساعت 3 شد مینا نیومد سعید زنگ زد به من که مینا کجاست دلم براش یه ذره شده از ساعت 10 و نیم هیچ خبری ازش ندارم چرا تلفن خونه رو جواب نمیده موبایلشم خاموشه استرس گرفته بودم گفتم ساعت 11 رفت بیرون گفت کجا چرا به من نگفت من به داداشم نگفتم با کی رفته نمیخواستم عشقشونو خراب کنم حتما دلیلی داشته که سوار ماشین نامزد دوستش شده داداشم اومد خونه با حالی خراب همه جا رو گشته بود بهش گفتم با مریم رفته زنگ زدیم به مریم گوشیش خاموش بود رفتیم در خونشون

2738

مریم خونه بود خدایا چی میگفتم؟ یه طرف داداشم یه طرف مریم آخر دلو زدم به دریا به مریم گفتم گفت از صبح از نامزدش خبر نداره عقد بودن البته مریم وقتی فهمید که شوهرش اومده دنبال مینا و با هم رفتن شوکه شده بود و البته عصبانی داداشم فهمید دیوونه شده بود از خونشون رفتیم بیرون سعید داد میزد زنگ زدم شوهرم بیاد آرومش کنه میگفت مینا رو میخوام اون عوضی کجا بردش شروع کردیم به گشتن بیمارستانها و پزشک قانونیا

خانواده پسره هم هیچ خبری از پسرشون نداشتن اونا تصادف کرده بودن مینا بیهوش بود دنیا روی سرمون خراب شد عملش کردن سرش ضربه خورده بود دست و پاش شکسته بود سعید مثل ابر بهار اشک میریخت و ضجه میزد حال اون لحظمون توصیف شدنی نیست مامانم گریه میکرد و دعا میکرد خدا مینا رو بهمون برگردونه من به دعای مادرم ایمان داشتم نامزد مریم توی کما بود و مریم به ما اخم میکرد جواب سلاممونو نمیداد فقط یه ریز اشک میریخت و مادرشوهرش آرومش میکرد و چپ چپ به ما نگاه میکردن.

مینا به هوش اومده بود اما با کسی حرف نمیزد داداشم تو خودش بود دکترا میگفتن فراموشی گرفته بخشی از حافظشو از دست داده اون ما رو نمیشناخت و این موضوع داداشمو دیوونه میکرد.  هر چی باهاش حرف میزدیم بی فایده بود چیزی بخاطر نمیاورد قرار شد بره سرکار ولی مینا میگفت من به نقاشی علاقه دارم شروع کرد وسایل نقاشی رو خریدن و تابلو میکشید اونم به چه قشنگی روزا میرفت سرکار بقیشم نقاشی میکرد دیگه حتی یادش میرفت غذا درست کنه من سعی میکردم مراقبش باشم با من راحت تر بود تا با سعید.

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز