من ریحانم داداشم سعید زن داداشم مینا
زن داداشم وقتی دانشجو بوده پدر و مادرش تصادف میکنن و کشته میشن و اون میره پیش برادر و زن برادرش که دخترداییش بود زندگی میکنه و خونه و یه مقدار از اموال و وسایلاشونو میفروشنو تقسیم میکنن تا اینکه میره سرکار و حسابدار یه شرکت معتبر میشه آشنایی مینا و سعید برمیگشت به دوستی منو مینا.ما از زمان دانشجویی با هم دوست بودیم گاهی مینا رو دعوت میکردم خونمون خیلی صمیمی بودیم ساعتها بدون دغدغه حرف میزدیم و میخندیدیم مامانم عاشقش بود. کم کم داداشم باهاش آشنا شد و یک دل نه صد دل عاشق و دلباختش شد.