بگذریم..........روزها میگذشت مینا میگفت میخواییم بچه دار بشیم یادمه چقدر ذوق کردم چقدر خوشحال شدم از ذوقم رفتم برای بچشون یه دست لباس و چندتا عروسک گرفتم گذاشتم تو کمدم. ولی یه سال گذشت و خبری نشد منم هیچوقت نپرسیدم ازش اینم بگم بعضی وقتا مینا خونه ما بود سعید از سرکار میومد که با هم برن خونه همیشه بغلش میکرد و میبوسیدش. عشق سعید و مینا هیچ مرزی نداشت مرزشون خیانت بود اینو مینا بهم گفته بود.