2733
2734
عنوان

در پشت پرده چه میگذره

226155 بازدید | 2024 پست

داستان #سراب 🌹🌹

#قسمت_اول - بخش اول






تو ماشین که نشستم کفش های پاشنه بلندم رو گذاشتم رو صندلی عقب,, شالی رو هم که میخواستم  تو عروسی سرم کنم انداختم رو دسته ی صندلی ..و راه افتادم؛؛ یک نفس راحت کشیدم هنوز آفتاب بود و هوا گرم ..

شیشه ها روکشیدم بالا و کولر رو زدم ...و بلند گفتم ..اِی وای مامان؛؛از دست تو  سرمو خوردی ...هیجوقت منو درک نمی کنی ...

راه که افتادم و وارد اتوبان کرج شدم تازه فهمیدم که حق با مامان بود و نباید این کارو می کردم  ...

فقط شش ماه بود گواهینامه گرفته بودم و دوماه بود ماشین خریدم ..

هنوز جای زیادی باهاش نرفته بودم فقط مسیر شرکت و گاهی هم خونه ی مرجان ...  و راستش دست به فرمونم هم زیاد خوب نبود ..

ولی عروسی نزدیکترین دوستم بود و باید میرفتم ..

مامانم گله داشت و می گفت : لازم نکرده بری ..مگه من تو رو از سر راه آوردم؟ اجازه بدم خودتو به کشتن بدی ؟ می زنی خودتو ناقص می کنی  ....

اون دخترِ ی احمق یک عمر تو خونه ی ما خورده و خوابیده حالا تو رو تنها دعوت کرده؟ وقتی می دونه اونور کرج عروسی گرفته نمیگه تو چطوری بری ؟ ..

نه به روح مادرم نمی زارم بری .... تنها صلاح نیست..

گفتم : وای چند بار بهتون بگم ؟ صد بار عذر خواهی کرد؛؛ مامان جان  جا نداشتن تعداد مهمون هاشون زیاد شده بود معذوریت داشت ..

این طور مواقع باید آدم درکشون کنه ..  وقتی جا ندارن چیکار کنن بنده های خدا؟ ...

مامان با عصبانیت قندون رو بلند کرد و کوبید رو میز و گفت : آخه حساب نکرده تو چطوری تنهایی بری تا اون ور کرج  و برگردی ؟ من نمی فهمم به خدا  ؟

گفتم :  مامان جان من دیگه بیست و چهار سالمه ..اگر اینقدر منو ترسو بار نیاورده بودی و می ذاشتی زود تر رانندگی یاد بگیرم الان برای یک جاده ی کرج رفتن مشکلی نداشتیم ..ای بابا بالاخره که چی؟ باید برم تا یاد بگیرم ...لای پنبه که آدم چیزی یاد نمی گیره ...قول میدم یواش,  از یک کنار برم ؛و قاطی ماشین ها یی که تند میرن نشم؛ ..خوبه ... دیدی همه ی حرفات رو از حفظ شدم ؟..

گفت :پریسا حرفم رو گوش کن یک ماشین بگیر تو رو ببره و بیاره ..پولشم مهم نیست من میدم چرا می خوای با ماشین بری ؟ من می دونم اون اتوبان کرج چقدر شلوغه ...

به خدا اگر بابات بیاد و بفهمه تو تنهایی رفتی  قیامت به پا می کنه .. من دیگه حریفش نیستم ..خودت باید جواب بدی ... اقلا به حرفم گوش کن ؛

نمی خواد سر عقد بری  صبر کن بابات بیاد تو رو ببره ..همون جا  دم در میمونه تا تو برگردی اینطوری خیال منم راحت تره  ...







#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

آخ جوووون اول رسیدم

یه خوشگل خانومه شنگول که شوهرش طلافروشهعاشق آشپزی بین المللی و غذاهای محلی لطفا تو هر تاپیکی رسپی غذاهای محلی گذاشتن شنگول۵۱ رو تگ کنید هرسوالی راجع به حقوق بین الملل، زبان و ادبیات فارسی و الهیات داشتین بپرسین تا حد خودم پاسخگو ام از تاپیک های ۱۸+ ، فال، طلسم، جادوجنبل، حس ششم خوشم نمیاد پس باید بترکه چون اینجا یه سایت عمومی پر از بچه های کم سن و یا مردهای مریض هست پس رعایت کنیم توهر تاپیکی مخاطب من فقط استارتره، لطفا اگر مخالفی با من ریپ نزن چون جواب نمیدم، پافشاری کنی نی نی یارو میگم جوابتو بده توی تاپیک های خنده ای، بی بی چک مثبت، خبر بارداری، کلا فاز مثبت منو تگ کنید یادم می مونه لطفتون صد بارهم تو تاپیکا گفتم عکساتون رو نزارید چون یه عده منتظر همین عکس گذاشتنها و سواستفاده بعدیشن

داستان #سراب 🌹🌹

#قسمت_اول - بخش دوم






گفتم : مامااااان ولم کن ..مگه من می خوام برم کودکستان ؟بابام منو ببره و بیاره؟ پس ماشین خریدم چیکار کنم باهاش ؟ ...  ای بابا ..به خدا دیگه خسته شدم از این حرفا ..؛؛نرو ؛؛نکن ؛؛مواظب باش؛؛ ......مامان جان  من خودم مراقب خودم هستم ..

می دونی که جونمو دوست دارم  میشه نگران نباشی؟ منم با خیال راحت برم؛؛به جون شما به مرجان  قول دادم  سر عقدش باشم ....

و به حالت التماس دستشو گرفتم و گفتم : ببین مامان جون کادو هم خریدم؛؛ حاضر شدم ؛؛  اصلا خودم دوست دارم سر عقد مرجان باشم,  قربونت برم دلمو نشکن ...

خیلی دلم می خواد بزار برم من دیگه بزرگ شدم اینو بفهمین ....

ظاهرا رضایت داد ولی اوقاتش خیلی تلخ بود و همین طور سفارش می کرد تا از در رفتم بیرون ...

تا افتادم تو جاده ی کرج و ماشین ها از کنارم با سرعت رد شدن وحشت کردم و دستپاچه شدم ..  با رد شدن هر ماشین بی اختیار و یک مرتبه  می زدم رو ترمز و ماشین خودم کله می کرد و این باعث می شد مدام ماشین ها پشت سرم بوق بزنن و بهم فحش بدن ..

حالا دیگه  استرس گرفته بودم و خیس عرق بودم ....و بیشتر دستپاچه؛؛...دیدم اینطوری نمیشه از ترس  از لابلای ماشین ها که هر آن امکان داشت بزنن به من خودمو کشیدم کنار جاده و نگه داشتم ،  سرمو گذاشتم روی فرمون  ...

دست و پام می لرزید با خودم حرف بزنم چیزی نیست؛؛ نترس ,, تو می تونی ..کاری نداره .. ...

بطری آب رو بر داشتم و یکم خوردم تا حالم جا بیاد ...

که تلفنم زنگ خورد ...محکم آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم عادی حرف بزنم .

گفتم بله مامان؟  

گفت : پریسا ؟کجایی ؟ خوبی مامان ؟

گفتم : بله مامان جون لطفا تو جاده بهم زنگ نزن حواسم پرت میشه خودم رسیدم زنگ می زنم ..

گفت : باشه مادر پس یادت نره رسیدی زنگ بزن تو رو خدا مراقب باش ؛؛مادر تند نرو ...قطع می کنم تو مواظب جلوت باش ...





#ناهید_گلکار

@داستان #سراب 🌹🌹
#قسمت_اول - بخش سوم




راستش ترسیدم اضطراب منو متوجه بشه و نگرانیش بیشتر؛؛ ولی نشد ....
دوباره راه افتادم ...اما تا وارد جاده شدم یک ماشین از بغل دستم رد شد و بوق محکمی زد و با سرعت رفت تو خاکی و نگه داشت ولی من در حالیکه دیگه از ترس نمی تونستم نفس بکشم ..دستم رو گذاشتم روی قلبم و به راهم ادامه دادم ...
کمی بعد از کنارم رد شد و داد زد کدوم خری به تو گواهینامه داده الاغ ...
بزن کنار تو راننده نیستی ...
خیلی خیط شده بودم و اعتماد به نفسم در حد منهای صد بود ..با این حال سعی کردم با دقت بیشتر برم جلو چون چاره ای نداشتم ..
ولی از همون جا فکر می کردم موقع برگشت که حتما دیر وقت هم هست چیکار باید بکنم ؟ تو عمرم روز به این بدی نداشتم ...
از کنار جاده با سرعت چهل میرفتم و بازم می ترسیدم ..
خوشبختانه چون شب جمعه بود ترافیک شد  و دیگه همه ی ماشین ها یک قدم یک قدم می رفتن  جلو و تنها کسی که اصلا ناراحت نبود من بودم  و با خیال راحت به اعصابم مسلط شدم تا وقتی که رسیدیم کرج با اینکه جی پی اس رو روشن کرده بودم پرسون پرسون راه درازی رو رفتم تا رسیدم به باغی که تالار توش بود ...
در طول راه همش فکر می کردم چطوری آخر شب این راه رو برگردم ...
ساعت رو نگاه کردم نزدیک نه بود حسابی دیر رسیده بودم و فکر می کردم الان مرجان از دستم عصبانی شده و حتما  چشمش دنبال من بوده ...  
ماشین رو بین دوتا ماشین پارک کردم و کفش و شالم رو عوض کردم و پیاده شدم ..
ای وای اونقدر کج پارک کرده بودم  که برای دوتا ماشین کناری درد سر درست می شد ..دوباره سوار شدم و با عجله  دنده عقب گرفتم  تا صافش کنم نمی خواستم کسی فکر کنه ناشی هستم .....و ناگهان ..محکم خوردم به ماشین ..
یک لحظه بی حرکت موندم و گفتم : ای لعنت به این شانس ..ای خدا بالاخره شد اون چیزی که ازش می ترسیدم ..پیاده  شدم .. یک ماشین آخرین مدل و خیلی شیک بود که سپر من خورده بود به چراغشو داغون شده بود ...
من عادت داشتم تو اینجور مواقع که گیر میفتادم  فورا لبم رو می خوردم  ..شروع کردم به جوییدن لب پایینم و رفتم جلو ..








#ناهید_گلکار
@nahid_golkarnahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

بااااازمممم اولللل رسیییدم آخ جووووووون

یه خوشگل خانومه شنگول که شوهرش طلافروشهعاشق آشپزی بین المللی و غذاهای محلی لطفا تو هر تاپیکی رسپی غذاهای محلی گذاشتن شنگول۵۱ رو تگ کنید هرسوالی راجع به حقوق بین الملل، زبان و ادبیات فارسی و الهیات داشتین بپرسین تا حد خودم پاسخگو ام از تاپیک های ۱۸+ ، فال، طلسم، جادوجنبل، حس ششم خوشم نمیاد پس باید بترکه چون اینجا یه سایت عمومی پر از بچه های کم سن و یا مردهای مریض هست پس رعایت کنیم توهر تاپیکی مخاطب من فقط استارتره، لطفا اگر مخالفی با من ریپ نزن چون جواب نمیدم، پافشاری کنی نی نی یارو میگم جوابتو بده توی تاپیک های خنده ای، بی بی چک مثبت، خبر بارداری، کلا فاز مثبت منو تگ کنید یادم می مونه لطفتون صد بارهم تو تاپیکا گفتم عکساتون رو نزارید چون یه عده منتظر همین عکس گذاشتنها و سواستفاده بعدیشن
2731

داستان #سراب 🌹🌹

#قسمت_اول - بخش پنجم





تالار وسط یک باغ زیبا و پر از آبنما و فضای دل انگیز قرار داشت .. دو تا تالار مردونه و زنونه کنار هم بود ولی  تو تالار مردونه جز چند نفر بیشترنبودن ..

بقیه اومدن بودن تو خانمها و بیشترشون اون وسط دورعروس و داماد می رقصیدن ....صدای موزیک اونقدر زیاد بود که داشت گوشم کر می شد ... و مرجان که سر از پا نمی شناخت اصلا حواسش به من نبود ..

یک لیوان دیگه  شربت خوردم تا حالم بهتره بشه ....و فقط به این فکر می کردم که چطوری برگردم خدایا برام کابوس شده بود..هر چی به اطراف نگاه می کردم  نمی فهمیدم چرا مامان و بابای منو نگفته این همه جا ..چرا مرجان  فکر نکرده من چطوری بیام و برگردم ..

راستش از دست مرجان دلخور شده بودم اون می تونست حد اقل یکم با من صمیمی تر بر خورد کنه  ..

یک مرتبه  متوجه ی اون مرد که باهاش تصادف کردم ؛شدم داشت به من نگاه می کرد ...

سرموگرم کردم و دیگه به جایی که اونشسته بود نگاه نکردم ..

نمی دونم بازم چشمش به من بود یانه؟ ولی  سنگینی نگاهش رو حس می کردم ..

قد بلند و چهار شونه بود با نگاهی نافذ ..صورتش آفتاب سوخته و مردونه بود ..حدود سی و چهار سال به نظرم رسید ....

بلند شدم و از تالار رفتم بیرون ...همیشه سر و صدای زیاد  اذیتم می کرد ..و سرم درد می گرفت ... خیلی از مهمونها تو باغ پخش و پلا بودن .. ..

باغ زیبایی بود یک چرخی اون اطراف زدم ...گوشه باغ زیر یک آلاچیق عده ی زیادی رو دیدم جمع شدن ..اصلا انگار نه انگار اومده بودن عروسی برای خودشون خوش بودن ..

یکم رفتم جلو تر ببینم چه خبره ..که یکمرتبه یکی گفت : اونجا نرو؛؛ دوست عروس ...

برگشتم و نگاهش کردم  ....ادامه داد ..بیا از اینجا بریم .. دارن مشروب می خورن ...

گفتم از کجا می دونین؟ ..

گفت : حالا دیگه؛؛ ...تعجب می کنم توواقعا نمی دونی ؟ ..

گفتم : راستش تا حالا عروسی اینطوری ندیدم ......





داستان #سراب 🌹🌹
#قسمت_اول - بخش پنجم




تالار وسط یک باغ زیبا و پر از آبنما و فضای دل انگیز قرار داشت .. دو تا تالار مردونه و زنونه کنار هم بود ولی  تو تالار مردونه جز چند نفر بیشترنبودن ..
بقیه اومدن بودن تو خانمها و بیشترشون اون وسط دورعروس و داماد می رقصیدن ....صدای موزیک اونقدر زیاد بود که داشت گوشم کر می شد ... و مرجان که سر از پا نمی شناخت اصلا حواسش به من نبود ..
یک لیوان دیگه  شربت خوردم تا حالم بهتره بشه ....و فقط به این فکر می کردم که چطوری برگردم خدایا برام کابوس شده بود..هر چی به اطراف نگاه می کردم  نمی فهمیدم چرا مامان و بابای منو نگفته این همه جا ..چرا مرجان  فکر نکرده من چطوری بیام و برگردم ..
راستش از دست مرجان دلخور شده بودم اون می تونست حد اقل یکم با من صمیمی تر بر خورد کنه  ..
یک مرتبه  متوجه ی اون مرد که باهاش تصادف کردم ؛شدم داشت به من نگاه می کرد ...
سرموگرم کردم و دیگه به جایی که اونشسته بود نگاه نکردم ..
نمی دونم بازم چشمش به من بود یانه؟ ولی  سنگینی نگاهش رو حس می کردم ..
قد بلند و چهار شونه بود با نگاهی نافذ ..صورتش آفتاب سوخته و مردونه بود ..حدود سی و چهار سال به نظرم رسید ....
بلند شدم و از تالار رفتم بیرون ...همیشه سر و صدای زیاد  اذیتم می کرد ..و سرم درد می گرفت ... خیلی از مهمونها تو باغ پخش و پلا بودن .. ..
باغ زیبایی بود یک چرخی اون اطراف زدم ...گوشه باغ زیر یک آلاچیق عده ی زیادی رو دیدم جمع شدن ..اصلا انگار نه انگار اومده بودن عروسی برای خودشون خوش بودن ..
یکم رفتم جلو تر ببینم چه خبره ..که یکمرتبه یکی گفت : اونجا نرو؛؛ دوست عروس ...
برگشتم و نگاهش کردم  ....ادامه داد ..بیا از اینجا بریم .. دارن مشروب می خورن ...
گفتم از کجا می دونین؟ ..
گفت : حالا دیگه؛؛ ...تعجب می کنم توواقعا نمی دونی ؟ ..
گفتم : راستش تا حالا عروسی اینطوری ندیدم ......





#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

شنگول اینجا

شنگول اونجا

شنگول همممممه جا

ووووویییی تاپیک گردی نفر اولی چ باحاله وا

یه خوشگل خانومه شنگول که شوهرش طلافروشهعاشق آشپزی بین المللی و غذاهای محلی لطفا تو هر تاپیکی رسپی غذاهای محلی گذاشتن شنگول۵۱ رو تگ کنید هرسوالی راجع به حقوق بین الملل، زبان و ادبیات فارسی و الهیات داشتین بپرسین تا حد خودم پاسخگو ام از تاپیک های ۱۸+ ، فال، طلسم، جادوجنبل، حس ششم خوشم نمیاد پس باید بترکه چون اینجا یه سایت عمومی پر از بچه های کم سن و یا مردهای مریض هست پس رعایت کنیم توهر تاپیکی مخاطب من فقط استارتره، لطفا اگر مخالفی با من ریپ نزن چون جواب نمیدم، پافشاری کنی نی نی یارو میگم جوابتو بده توی تاپیک های خنده ای، بی بی چک مثبت، خبر بارداری، کلا فاز مثبت منو تگ کنید یادم می مونه لطفتون صد بارهم تو تاپیکا گفتم عکساتون رو نزارید چون یه عده منتظر همین عکس گذاشتنها و سواستفاده بعدیشن

داستان #سراب 🌹🌹

#قسمت_اول - بخش پنجم





تالار وسط یک باغ زیبا و پر از آبنما و فضای دل انگیز قرار داشت .. دو تا تالار مردونه و زنونه کنار هم بود ولی  تو تالار مردونه جز چند نفر بیشترنبودن ..

بقیه اومدن بودن تو خانمها و بیشترشون اون وسط دورعروس و داماد می رقصیدن ....صدای موزیک اونقدر زیاد بود که داشت گوشم کر می شد ... و مرجان که سر از پا نمی شناخت اصلا حواسش به من نبود ..

یک لیوان دیگه  شربت خوردم تا حالم بهتره بشه ....و فقط به این فکر می کردم که چطوری برگردم خدایا برام کابوس شده بود..هر چی به اطراف نگاه می کردم  نمی فهمیدم چرا مامان و بابای منو نگفته این همه جا ..چرا مرجان  فکر نکرده من چطوری بیام و برگردم ..

راستش از دست مرجان دلخور شده بودم اون می تونست حد اقل یکم با من صمیمی تر بر خورد کنه  ..

یک مرتبه  متوجه ی اون مرد که باهاش تصادف کردم ؛شدم داشت به من نگاه می کرد ...

سرموگرم کردم و دیگه به جایی که اونشسته بود نگاه نکردم ..

نمی دونم بازم چشمش به من بود یانه؟ ولی  سنگینی نگاهش رو حس می کردم ..

قد بلند و چهار شونه بود با نگاهی نافذ ..صورتش آفتاب سوخته و مردونه بود ..حدود سی و چهار سال به نظرم رسید ....

بلند شدم و از تالار رفتم بیرون ...همیشه سر و صدای زیاد  اذیتم می کرد ..و سرم درد می گرفت ... خیلی از مهمونها تو باغ پخش و پلا بودن .. ..

باغ زیبایی بود یک چرخی اون اطراف زدم ...گوشه باغ زیر یک آلاچیق عده ی زیادی رو دیدم جمع شدن ..اصلا انگار نه انگار اومده بودن عروسی برای خودشون خوش بودن ..

یکم رفتم جلو تر ببینم چه خبره ..که یکمرتبه یکی گفت : اونجا نرو؛؛ دوست عروس ...

برگشتم و نگاهش کردم  ....ادامه داد ..بیا از اینجا بریم .. دارن مشروب می خورن ...

گفتم از کجا می دونین؟ ..

گفت : حالا دیگه؛؛ ...تعجب می کنم توواقعا نمی دونی ؟ ..

گفتم : راستش تا حالا عروسی اینطوری ندیدم ......





داستان #سراب 🌹🌹
#قسمت_اول - بخش پنجم




تالار وسط یک باغ زیبا و پر از آبنما و فضای دل انگیز قرار داشت .. دو تا تالار مردونه و زنونه کنار هم بود ولی  تو تالار مردونه جز چند نفر بیشترنبودن ..
بقیه اومدن بودن تو خانمها و بیشترشون اون وسط دورعروس و داماد می رقصیدن ....صدای موزیک اونقدر زیاد بود که داشت گوشم کر می شد ... و مرجان که سر از پا نمی شناخت اصلا حواسش به من نبود ..
یک لیوان دیگه  شربت خوردم تا حالم بهتره بشه ....و فقط به این فکر می کردم که چطوری برگردم خدایا برام کابوس شده بود..هر چی به اطراف نگاه می کردم  نمی فهمیدم چرا مامان و بابای منو نگفته این همه جا ..چرا مرجان  فکر نکرده من چطوری بیام و برگردم ..
راستش از دست مرجان دلخور شده بودم اون می تونست حد اقل یکم با من صمیمی تر بر خورد کنه  ..
یک مرتبه  متوجه ی اون مرد که باهاش تصادف کردم ؛شدم داشت به من نگاه می کرد ...
سرموگرم کردم و دیگه به جایی که اونشسته بود نگاه نکردم ..
نمی دونم بازم چشمش به من بود یانه؟ ولی  سنگینی نگاهش رو حس می کردم ..
قد بلند و چهار شونه بود با نگاهی نافذ ..صورتش آفتاب سوخته و مردونه بود ..حدود سی و چهار سال به نظرم رسید ....
بلند شدم و از تالار رفتم بیرون ...همیشه سر و صدای زیاد  اذیتم می کرد ..و سرم درد می گرفت ... خیلی از مهمونها تو باغ پخش و پلا بودن .. ..
باغ زیبایی بود یک چرخی اون اطراف زدم ...گوشه باغ زیر یک آلاچیق عده ی زیادی رو دیدم جمع شدن ..اصلا انگار نه انگار اومده بودن عروسی برای خودشون خوش بودن ..
یکم رفتم جلو تر ببینم چه خبره ..که یکمرتبه یکی گفت : اونجا نرو؛؛ دوست عروس ...
برگشتم و نگاهش کردم  ....ادامه داد ..بیا از اینجا بریم .. دارن مشروب می خورن ...
گفتم از کجا می دونین؟ ..
گفت : حالا دیگه؛؛ ...تعجب می کنم توواقعا نمی دونی ؟ ..
گفتم : راستش تا حالا عروسی اینطوری ندیدم

#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #سراب 🌹🌹

#قسمت_اول - بخش ششم






گفت : چطوری ؟

گفتم : هر کس برای خودش یک ساز می زنه ....

گفت : می دونی تو زندگی از چی بیشتر از همه بدم میاد ؟

راه افتادم طرف تالار و پرسیدم : از چی ؟

گفت : از عروسی گرفتن ..مسخره بازیه ..یعنی چی ؟.اینهمه خرج و برو و بیا ..برای چیه ؟ بابا برین یک کشور دیگه و خوش بگذرونین ....

گفتم : من موافق نیستم هر چیزی جای خودش ..هر دختری دوست داره وقتی می خواد ازدواج کنه لباس عروس بپوشه و جشن بگیره ..

هر چی مفصل تر بهتر ...مسافرت همیشه میشه رفت؛؛ ولی داغ عروسی نگرفتن از دلم آدم پاک نمیشه ...

خنده ی صدا داری کرد و گفت : زود نرفتیم سر اصل مطلب ؟

گفتم : یعنی چی ؟ ..عه شما مردا چرا اینطورین؟  فورا با نظر دیگه ای ماجرا رو نگاه می کنین ..تا یک کلمه سلام شما رو علیک می گیرن به خودتون بر می دارین ...

ببخشید من دیگه میرم سالن ..

بازم خندید و گفت : نه بابا؛؛ صبر کن  اهل شوخی کردنم ...

واقعا شوخی کردم ..من طرف خودمو می شناسم ...عروسیه دیگه باید خوشحال باشیم هان ؟  ..حالا بگو چند وقته رانندگی می کنی ؟

نه بهتره بگم تا حالا چند نفر رو لت و پار کردی ؟

گفتم : شب تون به خیر من باید برم پیش دوستم ....

داشتم میرفتم فکرمی کردم حتما دنبالم میاد ..برگشتم نگاه کردم دیدم روی سکوی کنار باغچه نشسته .....






#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2738

داستان #سراب 🌹🌹

#قسمت_دوم- بخش اول





حرصم گرفت و گفتم : بیعشور اگر به ماشینت  نزده بودم  یک جوابی بهت میدادم که ندونی از کجا خوردی ....

وقتی برگشتم تو تالار رفتم سراغ مرجان که یادش بیارم که منم اینجام ..

هنوزداشت میرقصید همون کنار ایستادم ؛ منو دید و یک دست تکون داد و گفت بیا ؛؛بیا برقص ..

دستم رو بلند کردم و با یک لبخند براش تکون دادم ..

اونقدر از اون تصادف به اعصابم فشار اومده بود و  دلشوره ی برگشتن رو گرفته بودم که حال هیچ کاری رو نداشتم ...

فکرکردم حالا می فهمم مامان چی می گفت ..چرا مرجان همچین کاری کرد ؟

اون به مامان من می گفت خاله شیرین ..

یکسره خونه ی ما بود؛؛صدای مامانش در میومد و دعواش می کرد .. ولی منو تنها دعوت کرد ...و حالام اصلا انگار منو نمی شناخت ..

فکر کردم دیگه موندنم اینجا فایده ای نداره   ..اگرم برم مرجان اصلا متوجه نمیشه ..با این فکر مانتوم رو که روی دسته صندلی انداخته بودم تنم کردم وراه افتادم تا دیر وقت نشده خودمو برسونم تهران ...که یک آقایی بلند صدا زد خانما آقایون تشریف بیارین برای شام ....

بفرمایید لطفا  ..راستش گرسنه بودم فکرکردم سریع یک چیزی می خورم و میرم ..زود رفتم و یک بشقاب بر داشتم و شروع کردم برای خودم کشیدن که سایه ی یک نفررو نزدیک خودم احساس کردم ...

گفت : این قسمت  عروسی رو دوست دارم ..عاشق شام عروسیم ..توچی ؟

گفتم : زیاد شکمو نیستم به این چیزا فکرنمی کنم ...

گفت : حالا بزار من برات بکشم ببین سلیقه ی من چطوره .. مطمئنم توام عاشقش میشی ...اجازه هست ؟

گفتم نه من فقط کباب می خورم ..گفت رژیم و از این جور چیزا ؟  وبشقاب رو بدون اینکه من موافقت کنم ازم گرفت و شروع کرد از یک کنار دور زدن و برای خودشو من از همه چیز کشید و اومد ..

منم رفتم نوشابه و دسر برداشتم ..با هم از غذا  خوری رفتیم تو باغ و روی یک میز و صندلی کنار یک آبنما نشستیم ...

گفتم : خوب حالا چی میشه من شیرین پلو دوست ندارم .. گوشت تیکه ای دوست ندارم ...فسنجون دوست ندارم ..فقط این کباب و جوجه کباب می مونه با باقالی پلو .....

گفت یعنی چی این گوشت بره به این خوبی برای چی نخوری ؟ ..عالیه بخور .. اونا رو هم من میریزم برای خودم تو کباب منو بر دار  ..

وای وای من مرده و کشته ی فسنجونم ..اونم برام بریز..






داستان #سراب 🌹🌹
#قسمت_دوم- بخش دوم





غذا ها رو جا بجا کردیم و  شروع کردیم به خوردن ....
بعد از دو قاشق که دهنش گذاشت .. گفت : من بهنامم  اسم تو چیه ؟
گفتم : دوست عروس ..
گفت : نه جدی آشنا بشیم بالاخره چراغ ماشین منو شکستی ..
گفتم: پریسا ...
همینطور که دهنش پر بود سری تکون داد و گفت بهت میاد ..شکل پری .....این لباس مشکی هم بهت خیلی میاد .تو چطوری می خوای برگردی تهران ؟ اصلا رانندگیت خوب نیست ...
گفتم : می دونم .. تقصیر مامانمه اونقدر منو می ترسونه که اعتماد به نفسم رو ازم می گیره ...
گفت : یک دونه دختری ؟
گفتم یک دونه بچه ام ...
گفت : اوف ..کی می تونه با تو زندگی کنه؟ ..همه ی بچه های یک دونه لوس و از خود راضی از آب در میان ....ما سه تا برادر و سه خواهریم ...
از بس زیاد بودیم یکی مون گم و گور شد کسی دنبالش نگشت پیداش کنه ..
گفتم : اینایی که گفتی چی بود شوخی ؟ ...
عکس العملی نشون نداد .
گفتم : جدی میگی  ؟
گفت :شوخی و جدی  قاطی ؛؛راست میگم برادر بزرگم بیست ساله رفته دبی  ..الانم چند ساله ازش خبر نداریم ..نمی دونیم کجاست و چیکار داره می کنه ..
گفتم : پدر و مادرتون حتما ناراحتن براش؛؛ مگه میشه ؟
گفت : حالا ؛؛؛
اون هنوز داشت می خورد بلند شدم و گفتم : من باید برم دیر میشه ..
گفت : یکم صبر کن با هم بریم منم دیگه شامم رو خوردم و از عروسی هم خوشم نمیاد ..پشت سر من بیا که خطری نداشته باشه ..
گفتم : واقعا ازتون ممنونم ..راستش می ترسیدم تنها برم ....
هر دو بدون اینکه از عروس و داماد خدا حافظی کنیم رفتیم بطرف پارگینگ ....
تو راه گفت : پریسا ندیدم برقصی ؟مگه عروسی دوستت نیست ؟از این حرفش خوشم نیومد
گفتم : شما هم دوست داماد بودین چرا نرقصیدین ؟  من ترجیح میدم الان به خسارت ماشین شما فکر کنم  ..
گفت : موافقم ..گوشیت رو بده شماره ام رو برات بزنم ..هر وقت حاضر شد زنگ می زنم بهت میگم چقدر شده ...
گفتم : شمااصلا قابل پیش بینی نیستی ..
گفت : حالا خوبم یا بدم ؟
گوشی رو بهش دادمو شماره ی خودشو گرفت .
بعد گوشی رو داد به من,, و باز بلند خندید وبه شوخی  گفت : الان سیوش کن که فردا بهانه در نیاری پول منو ندی ....
بازم نمی فهمیدم شوخی می کنه یا جدی میگه ؟






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #سراب 🌹🌹

#قسمت_دوم- بخش سوم





خلاصه سوار شدیم  اون جلو و من پشت سرش راه افتادیم بطرف تهران ...

کاملا معلوم بود به خاطر من آهسته میره ..

یک مرتبه دیدم تلفنم زنگ می خوره فکر کردم بازم مامانه ..

تا اونموقع بیست بار زنگ زده بود ..جواب دادم ..

دیدم بهنامه .. گفت : چراغت رو روشن کن ....

تازه یادم اومده بود که دارم تو نور ماشین اون رانندگی می کنم ..  ..

چراغ رو روشن کردم ...دوباره زنگ زدو با خنده گفت : پری دریایی  .. بزن نور پایین افتاده توچشمم دارم کور میشم  ...

گفتم : آخ ببخشید واقعا از  خودم  نا امید شدم ..

نمی دونم چرا اینقدر خنگ بازی در میارم ..

گفت : یاد می گیری نگران نباش ..چیز مهمی نیست ..

گفتم : ولی انگار مسخره ام کردی ؟

گفت : بنده غلط بکنم مسخره کنم حالا میخوای  بزنی پشت ماشینم رو داغون کنی ؟ و باز بلند  خندید ..گوشی رو قطع کردم ...

گفتم اوف  پریسا چقدر تو دست و پا چلفتی هستی ای بیعشور خودتو کردی مسخره ی دست اون ....

تا تهران رسیدیم دوراهی اکباتان دوتا بوق زدم و با سرعت پیچیدم رفتم طرف خونه و اونم رفت ....در حالیکه ذهن منو به خودش مشغول کرده بود .

رفتارش یک طور خاصی بی پروا و ساده بود .. از طنزو شوخی هاش خوشم اومده بود ....تا در خونه ماشین رو پارک کردم دوباره زنگ زد خواستم جواب ندم ولی فکر کردم خوب اون به من لطف کرده درست نیست ...

گفت : پریسا رسیدی ؟خوبی؟ بلایی سر خودت نیاوردی ؟

گفتم :یعنی به نظرت اینقدر رانندگی من بده ؟

گفت : نه؛؛؛ اصلا؛؛ خیلی خوبه ...می خواستم ببینم به سلامت رسیدی یا نه ؟ شب بخیر ....

گفتم : بازم ممنون شب شما هم بخیر ..

مامان هنوز بیدار بود و طبق عادتی که داشتم بایدهر اتفاقی برام افتاده بود  براش تعریف می کردم..جریاناتی که برام اتفاق افتاده بود منهای اتوبان و ترس از رانندگی همه چیز رو گفتم ....

مخصوصا از دلخوریم از مرجان ...

بعد با به یادآوردن حرفای بهنام و رفتارش و حرکاتی که داشت و اینکه منو پری دریایی خطاب می کرد ..و به نظرم آدم جالبی  اومد...و با این فکر   خوابیدم .





داستان #سراب 🌹🌹
#قسمت_دوم- بخش چهارم




در حالیکه حدس می زدم  به هوای پول تعمیر ماشین به من زنگ می زنه ده روز گذشت و خبری نشد ..زیاد برام مهم نبود چون با این فاصله زمانی  اون چیزی که ذهن منو در مورد اون قلقلک می داد از بین رفت و کلا به دست فراموشی سپردم ...
تمام مدتی که مدرسه میرفتم و دانشگاه تحت کنترل پدر و مادرم بودم هر جا می رفتم صد بار چک می شدم و مدام باید گزارش می دادم که کجام و چیکار می کنم ....
من لیسانس روانشناسی گرفته بودم ولی توی شرکت دوست پدرم ..هم منشی بودم و هم کار دفتری می کردم  و هم به تلفن ها جواب می دادم ...
کلا توی اون شرکت چهار نفر بودیم آقای مهدوی دوست بابا ..وآقای محمدی که مرد مسن و جا افتاده ای بود ولی از همه ی ما بیشتر به کار وارد بود هم کار دفتری می کرد و هم به کارای بیرون از شرکت می رسید و یک آبدار چی ...
یکشنبه بود و شرکت دیگه داشت تعطیل می شد..
من وسایلم رو جمع کردم ودستگاه ها رو از برق کشیدم که تلفنم زنگ زد . شما ره رو نشناختم ..
خداحافظی کردم و از در رفتم بیرون ..
گفتم :بله ..گفت :هنوز سالمی دوست عروس ؟
گفتم : ای بابا نه سلامی!! ؛؛ نه احوال پرسی!! ..
گفت : یکراست رفتم سر اصل مطلب پری دریایی ؛؛..چون می خوام ببینم کی می تونی از زیر دین من در بیایی ؟
گفتم : چقدر شده براتون کارت به کارت می کنم ..
گفت : پنچ میلیون ..یک مرتبه گوشم داغ شد و گفتم : شوخی می کنین؟ ..ارزون حساب کنین مشتری بشم ..
گفت : وای نه ..مگه جونم رو از سر راه آوردم ؟  خوب اگر زیاده می تونیم یک طور دیگه حساب کنیم ..دعوت منو برای شام قبول کن ...






#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

داستان #سراب 🌹🌹

#قسمت_دوم- بخش پنجم





راستش بدم نمی اومد باهاش بیشتر آشنا بشم ..

ولی تا اون موقع هیچ رابطه ای با کسی نداشتم و اصلا اجازه بهم نمی دادن ..

گفتم : با بابا و مامانم ؟

یک مرتبه جا خورد و گفت : قدمشون روی چشمم ..حالا تو بگو راست میگی یا شوخی می کنی ؟

گفتم : شوخی بود چون من هنوز تحت نظارت وزارت بهداشت و درمان ..و کنترل کیفیت پدر و مادرم هستم ...

پرسید : هیچ راه در رویی نداره ؟

گفتم : نداره ..

گفت : یک مشکل  پیش میاد ..اینکه تو چطور می خوای از زیر دین من بیرون بیای؟ ....

گفتم : با دادن پول خسارت ...

گفت: یا ده میلیون یا ..خونه ی مرجان اینا و .. ..کار واجبی دارمو ..گیرکردن تو ترافیک و  ....

گفتم: یعنی دروغ بگم؟ و سراونا رو کلاه بزارم ؟ شما خیلی بد آموزی داری ...دروغ برای اینه که یعنی من دارم کار خلاف می کنم ...

من هیچوقت این کارو نمی کنم ترجیح میدم خسارت بدم ...

گفت : خوب راهش چیه ؟ حالا می خوای با هم شام بخوریم یا نه ؟ببین  خودت چی می خوای ؟  

گفتم : نمی دونم ؛؛  ..حالا ببینم چی میشه با مامانم  حرف بزنم شاید قبول کرد ...

با صدای بلند که انگار عادتش بود خندید و گفت : شکل دختر دبیرستانی ها حرف می زنی ....بابا تو بزرگ شدی ..وارد جامعه شو ...

گفتم : تا جامعه کجا باشه ..

گفت : رستورانی که می خوام ببرمت؛؛؛ حالا  کی بهم خبر میدی؟ ..

گفتم : اگر قبول کرد خودم زنگ می زنم  ...

تا خونه فکرکردم و دیدم خودمم دلم میخواد برم ..

البته وقتی دبیرستان می رفتم با مرجان شیطنت هایی کرده بودیم ولی هیچ وقت جرات بیرون رفتن با پسری رو نداشتم ....

اما مرجان با بیست نفر دوست شد و بهم زد و حالا هم ازدواج کرده بود ..ولی من همیشه  پرهیز کرده بودم ..

تصمیم گرفتم این بار رو هرطوری شده برم و این کارم تجربه کنم ...چون از بهنام خوشم اومده بود ...

تا موضوع روبا مامان در میون گذاشتم رنگ از روش پرید و گفت : یعنی چی ؟ مگه تو ....

با اعتراض در حالیکه نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم : مامان چرا با خوشحالی من مخالفی ؟ چرا نمی زاری زندگی کنم ؟

به خدا اگر جلومو بگیری یواشکی میرم اینطوری خوبه؟ ..بابا منم آدمم بزار زندگی کنم .






#ناهید_گلکارداستان #سراب 🌹🌹
#قسمت_دوم- بخش ششم





گفت: عزیز دلم دختر گلم به خاطر خودت میگم یک وقت آدم ناتویی از آب در نیاد ؟ این دیگه شوخی بر دار نیست ...
من جونم رو برای تو میدم ؛؛چرا نخوام تو خوشحال باشی ؟اصلا تو چرا چند وقته سر کش شدی و همش با من بحث می کنی ؟
چه کاری میخواستی بکنی من نذاشتم ؟ حالا این مرده کیه ؟چیکارست که تو فکر کردی میتونی بهش اعتماد کنی ؟
گفتم : دوست فرهاده ...
گفت : فرهاد دیگه کیه ؟
گفتم : شوهر مرجان ....فقط به شام دعوتم کرده نمی خوام باهاش زندگی کنم که .... به خدا خجالت کشیدم گفتم باید از مامانم اجازه بگیرم ...
گفت : خدا مرگم بده برای چی خجالت بکشی خجالت مال وقتیه که تو بی بند بار باشی و خودتو دست هر نامردی بدی ..
عزیزم اینجا ایرانه و مردا این دور و زمونه تعهد اخلاقی ندارن باید مراقب باشی ..نزاری کسی ازت سوء استفاده کنه ...
گفتم حالا شما همین یکبارو بزار برم ..
خودم می فهمم اگر بخواد دست از پا خطا کنه ..
قول میدم همه چیز رو مثل همیشه به شما بگم ...
بازم مامان با اینکه رضایت نداشت قبول کرد که اونشب به شرط اینکه دیر بر نگردم ...
و من ذوق زده شب  بهش زنگ زدم ..ولی جواب نداد ...رفتم تو فکر دوباره بزنم ؟ نه شماره ی منو می ببینه و خودش می زنه ..
گوشی هنوز تو دستم بود که زنگ خورد ...
و گفتم : سلام دوست داماد ...
گفت  وای باورم نمیشه پری دریایی به من زنگ زده ... پس فردا شب شام در خدمتم آره ؟ بگو درسته ؟ ..چه سعادتی ...
ولی تو رو خدا با ماشین من بریم تو اصلا ماشین نیار ...
گفتم : دیگه داری تحقیرم می کنی ..خوب من تازه ماشین خریدم یاد می گیرم ..
گفت : حالا امشب بزار من بیام دنبالت حرص و جوش تو رو نخورم .... بگو کجا ؟
گفتم : اکباتان ........ساعت شش بیا دم بلوک سه ..
گفت : حالا بزار ببینم از هیجان تا فردا می تونم صبر کنم ؟ یا همین امشب اومدم ...
تا فردا شب هیجان من بیشتر از حدی بود که تصور می کردم ..
یک شوق عجیب تو دلم افتاده بود و زمان برام به کندی می گذشت ..




#ناهید_گلکار
@nahid_golkar

@nahid_golkar

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

سلام عزیزانم

رای شما بر این بود که ساعت یک را  ترجیح می دهید

منم تابع شما هستم دلایل شما هم منطقی بود  پس طبق روال قبل قرار ما ساعت یک 🌹🌹

توجه بفرمایید .....


کتاب در پشت پرده چه می گذرد شامل تعدادی داستان هست که سراب اولین آن است ...

ممنونم از توجه شما 🌺🌺🌺🌺

ناهید

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....

دوستان خوبم همراهان خانم گلکار عزیز سلام 

این یک داستان دنباله دار هست هرروز ساعت یک تا دو بعد از خانم گلکار میزارم اینجا لطفا تاپیک رو علاقه مندیاتون بزنید و هرروز دنبال کنید 

کتاب دشت پرده چه می‌گیرد نوشته خانم گلکار با چند داستان مجزا هست داستان اول سراب نام داره و دوقسمتش رفته که من گذاشتم قسمتهای بعد فردا ساعت یک تا دو و هرروز ممنون از همراهیتون❤️

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
بخش چهارمو نذاشتی که 😀

عزیزم توضیح دادم بالا بخونین لطفا 

برای کسی که می فهمد هیچ توضیحی لازم نیست، برای کسی که نمی فهمد هر توضیحی اضافه ست ؛آنانکه می فهمند عذاب می کشند آنانکه نمی فهمند عذاب می دهند .                مهم نیست که چه مدرکی دارید ؛؛.                 مهم این است که چه درکی دارید.....
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

منظورش چیه

قاصدک074 | 4 ثانیه پیش

کنکوری ها

sadena263 | 10 ثانیه پیش
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز