داستان #سراب 🌹🌹
#قسمت_دوم- بخش پنجم
راستش بدم نمی اومد باهاش بیشتر آشنا بشم ..
ولی تا اون موقع هیچ رابطه ای با کسی نداشتم و اصلا اجازه بهم نمی دادن ..
گفتم : با بابا و مامانم ؟
یک مرتبه جا خورد و گفت : قدمشون روی چشمم ..حالا تو بگو راست میگی یا شوخی می کنی ؟
گفتم : شوخی بود چون من هنوز تحت نظارت وزارت بهداشت و درمان ..و کنترل کیفیت پدر و مادرم هستم ...
پرسید : هیچ راه در رویی نداره ؟
گفتم : نداره ..
گفت : یک مشکل پیش میاد ..اینکه تو چطور می خوای از زیر دین من بیرون بیای؟ ....
گفتم : با دادن پول خسارت ...
گفت: یا ده میلیون یا ..خونه ی مرجان اینا و .. ..کار واجبی دارمو ..گیرکردن تو ترافیک و ....
گفتم: یعنی دروغ بگم؟ و سراونا رو کلاه بزارم ؟ شما خیلی بد آموزی داری ...دروغ برای اینه که یعنی من دارم کار خلاف می کنم ...
من هیچوقت این کارو نمی کنم ترجیح میدم خسارت بدم ...
گفت : خوب راهش چیه ؟ حالا می خوای با هم شام بخوریم یا نه ؟ببین خودت چی می خوای ؟
گفتم : نمی دونم ؛؛ ..حالا ببینم چی میشه با مامانم حرف بزنم شاید قبول کرد ...
با صدای بلند که انگار عادتش بود خندید و گفت : شکل دختر دبیرستانی ها حرف می زنی ....بابا تو بزرگ شدی ..وارد جامعه شو ...
گفتم : تا جامعه کجا باشه ..
گفت : رستورانی که می خوام ببرمت؛؛؛ حالا کی بهم خبر میدی؟ ..
گفتم : اگر قبول کرد خودم زنگ می زنم ...
تا خونه فکرکردم و دیدم خودمم دلم میخواد برم ..
البته وقتی دبیرستان می رفتم با مرجان شیطنت هایی کرده بودیم ولی هیچ وقت جرات بیرون رفتن با پسری رو نداشتم ....
اما مرجان با بیست نفر دوست شد و بهم زد و حالا هم ازدواج کرده بود ..ولی من همیشه پرهیز کرده بودم ..
تصمیم گرفتم این بار رو هرطوری شده برم و این کارم تجربه کنم ...چون از بهنام خوشم اومده بود ...
تا موضوع روبا مامان در میون گذاشتم رنگ از روش پرید و گفت : یعنی چی ؟ مگه تو ....
با اعتراض در حالیکه نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم : مامان چرا با خوشحالی من مخالفی ؟ چرا نمی زاری زندگی کنم ؟
به خدا اگر جلومو بگیری یواشکی میرم اینطوری خوبه؟ ..بابا منم آدمم بزار زندگی کنم .
#ناهید_گلکارداستان #سراب 🌹🌹
#قسمت_دوم- بخش ششم
گفت: عزیز دلم دختر گلم به خاطر خودت میگم یک وقت آدم ناتویی از آب در نیاد ؟ این دیگه شوخی بر دار نیست ...
من جونم رو برای تو میدم ؛؛چرا نخوام تو خوشحال باشی ؟اصلا تو چرا چند وقته سر کش شدی و همش با من بحث می کنی ؟
چه کاری میخواستی بکنی من نذاشتم ؟ حالا این مرده کیه ؟چیکارست که تو فکر کردی میتونی بهش اعتماد کنی ؟
گفتم : دوست فرهاده ...
گفت : فرهاد دیگه کیه ؟
گفتم : شوهر مرجان ....فقط به شام دعوتم کرده نمی خوام باهاش زندگی کنم که .... به خدا خجالت کشیدم گفتم باید از مامانم اجازه بگیرم ...
گفت : خدا مرگم بده برای چی خجالت بکشی خجالت مال وقتیه که تو بی بند بار باشی و خودتو دست هر نامردی بدی ..
عزیزم اینجا ایرانه و مردا این دور و زمونه تعهد اخلاقی ندارن باید مراقب باشی ..نزاری کسی ازت سوء استفاده کنه ...
گفتم حالا شما همین یکبارو بزار برم ..
خودم می فهمم اگر بخواد دست از پا خطا کنه ..
قول میدم همه چیز رو مثل همیشه به شما بگم ...
بازم مامان با اینکه رضایت نداشت قبول کرد که اونشب به شرط اینکه دیر بر نگردم ...
و من ذوق زده شب بهش زنگ زدم ..ولی جواب نداد ...رفتم تو فکر دوباره بزنم ؟ نه شماره ی منو می ببینه و خودش می زنه ..
گوشی هنوز تو دستم بود که زنگ خورد ...
و گفتم : سلام دوست داماد ...
گفت وای باورم نمیشه پری دریایی به من زنگ زده ... پس فردا شب شام در خدمتم آره ؟ بگو درسته ؟ ..چه سعادتی ...
ولی تو رو خدا با ماشین من بریم تو اصلا ماشین نیار ...
گفتم : دیگه داری تحقیرم می کنی ..خوب من تازه ماشین خریدم یاد می گیرم ..
گفت : حالا امشب بزار من بیام دنبالت حرص و جوش تو رو نخورم .... بگو کجا ؟
گفتم : اکباتان ........ساعت شش بیا دم بلوک سه ..
گفت : حالا بزار ببینم از هیجان تا فردا می تونم صبر کنم ؟ یا همین امشب اومدم ...
تا فردا شب هیجان من بیشتر از حدی بود که تصور می کردم ..
یک شوق عجیب تو دلم افتاده بود و زمان برام به کندی می گذشت ..
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar
@nahid_golkar