2777
2789
عنوان

30 سالگی....

| مشاهده متن کامل بحث + 414 بازدید | 47 پست

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

منم یه مشکلی دارم که هرکی میاد برمیگرده.یکیشون بمن گفت تو جلسه که صحبت کردیم من نظرم نسبت به شما و خانوادت مثبته اما رفت نیومد.یکی دیگه بود و بزور از واسطه شماره منو گرفته بود مامانش زنگ زد خودشو درست معرفی نکرد و ما نمیدونستیم کیه و مامانم رد کرد من هیچکدوم از خواستگارامو پسند نکردم جز همین یکی که بعدا فهمیدم خواننده هم هست.واسزه گفت برمیگرده و گفته فقط اینو میخوام اما نیومد و ازدواج.مورد بوده منو دیدن شماره گرفتن اما زنگ نزدن.منم اردواجم جور نمیشه من وقتی یچه بودم 22و23دلم میخواست یکی باشه که حمایتم کنه و کنارم باشه مثل نامزدی اینجوری اما اصلا دلم نمیخواست برم سرخونه زندگیم و کامل ازدواج کنم.اما الان یکی دوساله واقعا دلم میخواد تشگیل زندگی بدم چون فکرمیکنم به حد کافی به بلوغ رسیدم.وقتی25سالم بود میگفتم زوده چتونه انقد هولم میکنید اما الان اگه برگردم یکی دوسال پیش ازدواج میکردم.خیلی دلم میخواست 25.26ازدواج میکردم چون سن خوبیه هم عاقل شدی هم سنت کم نیست هم زیاد نیستت.وقتم هست چندسال بچه نیاری

خدایاااا کمکم کن زندگی آیندم رو به خوبی بسازم

یه وقتایی خیلی دلم واسه خودم میسوزه 😭😭😭😭😭😭

نگران نباش به خدا توکل کن من از سن خیلی کم خواستگار خیلی خیلی زیاد داشتم گاهی اوقات تو هفته دو سه نفر میومدن چندتاشون که سه چهار سالی میرفتن و میومدن اما من میگفتم زوده تا ۲۵ سالگی که تصمیم داشتم ازدواج کنم اما خیلی دیگه کم خواستگار داشتم هیچ کدومم اونی که میخواستم نبود چند سال ناراحت بودم واقعا خنده داره ها دختر ۲۵ ساله کلی غصه میخوردم و خواستگارام البته اونا که شرایط عالی داشتن یادم میومد و ناراحت بودم حسابی تا سال ۹۳ بیست و هفت سالم بود داداشم ازدواج کرد یه هفته قبل از عروسی داداشم با دختر عموهام رفته بودیم لباس بخریم که کیف پول دختر عموم گم شد کلی اون شب دنبالش گشتیم پیدا نشد فرداش جمعه بود دوباره رفتیم همونجا رو گشتیم عموم گفت برید کلانتری گزارش بدید مدارک مهمی تو کیفش بود با اینکه کلانتری نزدیکتر بود من بهشون گفتم بریم ایستگاه وسط میدون گزارش کنیم شوهرمم اون موقع افسر ایستگاه بود همون لحظه اول ازش خوشم اومد چون خودم قدم بلنده همیشه آرزوم بود شوهرم قد بلند و هیکلی باشه تو لباس پلیس عالی بود اونجا آشنا شدیم سال بعد ازدواج کردیم البته خیلی خلاصه گفتم ولی این می‌خوام بهت بگم از قسمت خدا هیچ کس اطلاع ندارم به خودش توکل کن منم تو فامیل خیلی اذیت شدم چون خواستگار زیاد داشتم همه بهم حسادت میکردن انگار چه خبر بود وقتی اونا ازدواج کردن من مونده بودم همش با طعنه و ترحم میگفتن سر نماز دعات کردم ازدواج کنی یا خیلی حرفای دیگه به خودت برس شاد باش و به حرف هیچ کس اهمیت نده

ميدونم عزیزم،،چون خوشکلی همیشه خاستگار داری حالا شایذ یکی در شان تو ندونه خودشو ک نيومده جلو،،شایذ ی ...

بخدا انتظارات فضایی هم ندارم 

خیلی هم خواستگار دارم 

ولی هیچکدوم جور نمیشه 

اصلا خودم دیگه از اینکه بخوام به کسی فکر کنم و بعد جور نشه میترسم 

اخه شده میخواستم به کسی جواب بله بدم بعد خاله ام گفته سمیناز نامزد پسر منه 

بعد حتی خواستگارم فهمیده دروغ گفته خاله ام اما مادرخواستگارم راضی نشده 

از امام رضا ع بخواه، خیلی برای ازدواج حاجت میده‌، نذر کن تا سال دیگه انشالله با یه آدم خوب و هم کفو ...

من خیلی از امام رضا کمک خواستم ولی هر بار نا امید برگشتم... 💔💔

آره مرسی عزیزم ایشالا به حق همین ماه عزیز یه بخت عالی براتون پیدا بشه و سال دیگه خونه خودتون باشید

انشاءالله ممنون گلم.انشاءالله همه جووناا

خدایاااا کمکم کن زندگی آیندم رو به خوبی بسازم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792