خونوادم بین منو خواهرم فرق میذارن خواهرم توخونشون میشینه ومن یه کوچه فرقمونه وقتی میرم خونشون بچه من یه سالشه وحرکاتی روانجام میده وصدا ازخودش درمیاره نگاهش نمیکنن ومدام قربون صدقه ی بچه ی خواهرم میرن که کوچیکه وحرکتی انجام نمیده وفقط خوابیده وهمیشه پیششونه ولی من بچمو هفته ای یه روزمیبرم خونشون،وقت ناهارباشه تا دیرترین ساعتم باشه همه روگشنه نگه میدارن تا شوهرش بیاد ولی برای شوهرمن نه،بچش رونگه میدارن سرکارمیره باشگاه میره بازارمیره ولی من دوتابچه دارم اصلاً نفهمیدن چطوربزرگشون کردم ولی برای بچه اون همه کاری میکنن یه باررفتیم لباس بخریم ۳دست لباس برای بچش خرید مادرم حساب کرد منم یه لباس هفت تومنی برابچم خریدم ولی بهم نگفت ازتوروهم حساب میکنم یه بارمادرم اومدخونمون پسرم گریه کرد که مامانی میخوام بیام خونتون چندباربهش گفت محل نمیداد آخرسربهم گفت بهت برنخوره من حریفش نمیشم که نمیبرمش،یه بارقراربودخونشون برم توماشین بودیم زنگ زد من رفتم مراسم ختم یه نفر خونه نیستم ازشانس دیدیم توخیابون جلومون هستن وباخواهرم وشوهرش میرن یه مکان تفریحی شهرمون خیلی ناراحت شدم چرادروغ گفت،ازوقتی زایمان کردم تاحالا که پسرم بزرگ شده اصلاً یه بارنیومد خونم کمکم کنه وماهی دوبارحالم بدمیشه ومیرم سرم وصل میکنم وازاونور بهم میگن خوبه مامانت نزدیکته کمکت میکنه،میخوام یکی یکی موهامو بکنم بعضی وقتا ازدست رفتاراشون قلبم دردمیگیره ومیشینم گریه میکنم وسربچه هام خالی میکنم خوب که فکرمیکنم میبینم دیگه ازته دل دوستشون ندارم چون آرامش منو گرفتن حتی به شوهرم گفتم خونمون روبفروشیم بریم که ازشون دورباشم