2777
2789

تعریف داستان از زبان دوستم:5روز دیگه مونده بود به کنکور و منم خیلی استرس داشتم دل تو دلم نبود اخه خانوادم قرار خواستگاری رو یه هفته بعد کنکور گذاشته بودن و من و سامیار میتونستیم واسه همیشه ماله هم بشیم هم بخاطر این استرس زیادی داشتم هم بخاطر اینکه کنکور سرنوشتمو تعیین میکرد تو همین فکرای ازدواج با سامیار و کنکور بودم که یهو مامان در اتاقو زد و اومد تو

گفت تو که باز رفتی تو فکر دختر 5روز دیگه کنکوره بشین درستو بخون فکر نکن کنکورو بدی دیگه تمومه با سامیار ازدواج میکنیا نه اگه نتیجه کنکورت بدباشه نمیزارم ازدواج کنی پس حواست جمع باشه

گفتم اوووف مامان چندبار اینارو میگی باش 5روز دیگه مونده به کنکور الان زمان دورس دیگهه یکم خسته شدم رفتم تو فکر

زیر لب یه چیزی گفتو از اتاق رفت بیرون و دوباره من رفتم تو فکر اصلا روهای اخر دیگه نمیتونستم چیزی بخونم فکرم خیلی درگیر بود حتی خواب های عجیبی هم میدیدم

به خودم اومدم دیدم ساعت 9شده و مامان صدام زد که بیا شام امادس رفتم پایین دیدم همه دور میزن بابا مشغول غذا خوردن بودو مامان تازه نشسته بود منم پیششون نشستم و مشغول شدم

دلبران دل میبرند اما تو جانم میبری🙈

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

انقدر این چندروز ذوق داشتم واسه خواستگاری که نفهمیدم چه جوری گذشت مامان شیرینی و میوه خریده بود منم از صبح مشغول اماده شدن بودن هم استرس داشتم هم هیجان دل تو دلم نبود بعد مدت ها سامیارو میدیدم و مهم تر از اون شب خواستگاریم بود

رفتم تو اتاق که اماده بشم یه کت و دامن گلبه ای پوشیدم با جوراب شلواری رنگ پا زیر کتم یه پیراهن مردونه سفید پوشیدم  همه چیز خوب بود انقدر محو خودم شدهبودم که با شنیدن صدای در یهو پریدم و بعد با یه لبخند رفتم  جلوی در پیش مامان در باز شدو اول از همه مامان سامیار اومد داخل با جعبه شیرینی و بعدش باباش اومد و بعد از اون سامیار اومد یه بلوز مردونه سرمه ای پوشیده بود که استیناشو تا زده بود و یه شلوار کتان مشکیی پوشیده بود و تو دستشم دسته گل خوشگل بود که داد به مامان و سرشو انداخت پایین و رفت پیش بقیه و پشت سرش خواهر سامیار اومد تو یه دختر بور چشم ابی برعکس سامیار با موهای قهوه ای تیره و چشم های مشکی

دلبران دل میبرند اما تو جانم میبری🙈

استرس خیلی بدی داشتم نمیدونم استرس بود یا هیجان رفتم تو اشپزخونه پیش مامان و سینی چایی رو ازش گرفتم و بردم تو هال اولاز همه به پدر سامیار تعارف کردم بعد مامانش و بابام و ...واخرسر به سامیار تعارف کردم که بهم چشمکی زد و منم سریع از کنارش دور شدم و پیش مامان نشستم بابای سامیار شروع کرد به حرف زدن درمورد گرونی و اقتصادو...و بابا همراهیش میکرد بعد که یکم جمع خودمونی تر شد گفت بهتره بریم سر اصل مطلب و گفت سامیار همونطوری که میدونید 25سالشه و مهندس مکانیکه و تو شرکت من مشغول به کاره وگفت یه خونه 3طبقه دارن که یه واحدش وبرای سامیار اماده کردن که با همسرش اونجا زندگی کنن و همینجوری مشغول توضیح دادن بود که بحث مهریه شد واز بابا خواستن که مهریه رو تعیین کنه بابا هم به سال تولد من گفت 1375تاسکه که باباش اخماش رفت تو هم ولی مامانش گفت اشکال نداره یه عروس کهبیشتر نداریم همینقدر مهریه تعیین میکنیم من اون لحظه خیلی خوشحال شدم که همچین مادرشوهری نصیبم شده

بعد حرف های دیگه باباگفت فک نکنم نیازی باشه جوونا باهم حرف بزنن وبا خنده گفت چون هدف این خواستگاری اشنایی خانواده هابوده تا جوونا و همه قبول کردن و کمی بعد رفتن

دلبران دل میبرند اما تو جانم میبری🙈

بایام که خیلی راضی بود میگفت خانواده ی متشخصی هستن و پسر خوبیه مامانمم راضی بود ولی میگفت باید نتیجه کنکور بیاد بعد عقد کنن ولی من دوست داشتم زودتر عقد کنیم و راحت بشیم چندروز گذشت که مامان سامیار زنگ زد به مامان و گفت با سارا جون بیاین بریم بیرون تا با عروسمون بیشتر اشنا بشیم مامانهم قبول کرد و من و مامان اماده شدیم قرار بود ساعت 5 اماده بشیم بریم پارک نزدیک خونه وقتی رسیدیم اونجا هنوز مامان سامیار. وخواهرش نرسیده بودن خیلی طول نکشید که از دور دیدمشون و وقتی اومدن جلو عذرخواهی کردن بخاطر تاخیرشون و گفت نترافیک سنگینی بود مامان سامیار مثله دخترش بود با چشمای ابی و قدبلند وخیلی خوش برخورد بود و تو همون روزای اول به دلم بدجوری نشست خواهرشم یه دختر مهربون بود که خیلی زود گرم میگرفت خلاصه تو پارک یکم قدم زدیم و گفتیم وخندیدیم بعد مامان سامیار که اسمش لیلا بود زد زد به سامیار که بیاد دنبالمون منم که شاد وشنگول منتظر سامیار موندم وسامیار اول مارو رسوند خونه وبعد از خداحافظی رفتن خونه

دلبران دل میبرند اما تو جانم میبری🙈
استرس خیلی بدی داشتم نمیدونم استرس بود یا هیجان رفتم تو اشپزخونه پیش مامان و سینی چایی رو ازش گرفتم ...

پس به خواهر شوهرش چایی نداده ؟؟😆

آرامش الانم رو مدیون همسرم هستم که وجود نداره ، مرسی که نیستی ،خونه ننت بمونی 

چندروز بعد لیلا خانم زنگ زد به مامان واسه قرارهای عقد و مامان گفت فردا شب تشریف بیارین و رفت واسه خرید میوه وشیرینی ومن باورم نمیشد که به سامیار میرسم

فرداشب شد و من یه پیراهن استین بلند مخمل تا زانو پوشیدم به رنگ جیگری و موهامو باز گذاشتم و منتظر مهمونابودم این بار از استرسم کم شده بود وقتی سامیار و خانوادش رسیدن باهاشون احوال پرسی کردیم و سریع رفتن سراغ مراسم عقد و گروه خون و خرید عروسی که مامان مخالفت کرد اولش بخاطر نتیجه کنکور ولی بابا گفت عقد کنن بهتره و ما هم خیالمون از بابت رابطشون راحت تره ومامانم به اجبار قبول کرد

دلبران دل میبرند اما تو جانم میبری🙈
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792