.پدر مادرم وقتی خیلی بچه بودم جدا شده بودن و با پدرم بزرگ شدم من و خواهرم.من بچه اول بودم و سوم ابتدایی و خواهرم ۴سالش.سالها با پدرم موندیم تا زمانی که دیپلم گرفتم.بعدش خواستیم بابام ازدواج کنه.زن بابام خوب بود دوتا دختر داشت از شوهر اولش.باهم خوب بودیمو ۴تا دختر بودیم حالا.مادرمو همه این سالها ندیدا بودم.بعد دو سال که از ازدواج بابام گذشت خواهرم رفت پیش مادرم داغون شدم اون مثل بچه خودم بود.روزا برام سخت شد کم کم.یکم تو خونه اختلاف بود.سر همه چیز یه حرف در میومد.چند سالی بود دختر خاله زن بابام میگفت برادر شوهرم ازت خوشش میاد.من اما متنفر بودم ازش.اون روزا با یه پسر دوست بودم.خیلی همدیگرو دوست داشتیم اما بعد سه سال خیانت کرد بهم.اون مشهد دانشجو بود من شمال.ماهی یبار شاید میدیم همو شایدم کمتر.بعد خیانتش خیلی افسردع بودم نه خواهرم بود نه اون.تو خونم یکم مشکل پیش اومده بود.خربت کردمو زن برادر شوهر دختر خاله زن بابام شدم.ماه اول عقد فهمیدم خود دختر خالهه با برادر شوهرش رابطه داره و من طعمه بودم تا راحت تر به خودشون برسن.اما راهی نداشتم.دادگاه رفتم شکایت کردم دقیقا وقتی همه چیز تموم شد دلم بحالش سوخت که خانوادش سرزنشش میکننو ...یکی نبود بگه احمی کی دلش برای تو سوخت.اینبار خانوادم حمایتم کردن.اما با برگشتم خیلیا تردم کردن.۴سال عقد موندم و تو این ۴سال بارها و بارها خیانت اعتراضم میکردم فحش میداد کتک میزد.هم منو میخواست هم کاراشو.بعد ۴سال ازدواج کردم چون کسی رو نداشتم برگردم.بعد ازدواج هم باز ادامه میداد بارها چتاشو خونده بودم.اما جالبه منو منع میکرد برم جایی با کسی بگردم.بعد دو سال دیگا نتونستم تحمل کنم.تهمت میزد.گیر الکی میداد.با خانوادم نمیذاشت رفت و آمد کنم.خانوادش همش میگفتن باردار شو.اوایل خودم نخواستم تا اون بچم سرنوشت من بگیره.اما بعدش هر کاری کردیم باردار نشدم که نشدم.دکترام میگفتن مشکلی نیست.خانوادش همه جا چو انداختن من نازام.یه روز به بابام گفتم یا میزاری جدا بشم یا میکشم خودمو.اومد دنبالم اون نمیذاشت بیام.گفت اگه میری هیچی حق نداری ببری.خلاصه دست خالی اومدم خونه بابام.چندین ماه موندم یک کدوم از خانوادش نیومد دنبالم یا زنگ نزد.آخرشم همه چیزو بخشیدمو توافقی اما بماند با چقدر عذاب و اذیت جدا شدم.یکسال طول کشید جدا شدنم.تو این مدت کار کردم تا مزاحم کسی نباشمو منت کسی نباشه سرم یا بقولی سربار نباشم.از کم شروع کردمو موفق شدم.شغل خوبی بدست آوردم.حقوق بالا و بیمه و استخدام شدم.پارسال با یه پسری آشنا شدم.گفتم من اهل ازدواج نیستم و دوستی و از مردا متنفرم گفت هما مثل هم نیستن.دوستم دلیل آشناییمون بود.۶ماهی طول کشید تا باورش کنم.خیلی خوب بود دوسم داشت همه کار میکرد تا من خوشبختی رو حس کنم و راضی باشم.اختلافاتی هم بود که خب عادی بود همه دارن.اردیبهشت اومدن خواستگاری و خرداد بله و برونو تیر عقد.بعد عقد اما نمیدونم چرا ازم دوری میکنه.خانوادش خیلی خیلی خوبن.مسافرت رفتیم.اما خب به خاطر وضع اقاصادی یکم بهم ریخت اوضاعمون و عصبی بود همش.مامانش اصرار داره عروسی باید بگیریم.چند هفته بعد عقد متوجه شدم پریودم عقب افتاده و باردار بودم حالا.بدون هیچ اقدامی.فقط ۱ماه بود قرص هورمونمو کنار گذاشته بودم.بچه رو با رصایت جفتمون سقط کردم.چون اصلا شرایطش نبود.بخاطر سقط خیلی اذیت شدم و اون اصلا جدیم نگرفت.تا امروز بخاطر سقط خونریزی دارمو نمیتونم رابطه داشته باشم باهاش اما خب این که تقصیر من نیست.الانم دنبال خونه ایمو خیلی گرونه همه جا خونه و خونه بابامم.اونم شبا میا فقط.ز صبح تا ۱۲شب سر کار.بعد اونم میاد یا میخوابه یا با دوستاش ماهیگیری میره وقتی میاد من خوابم.به نظرتون چرا دوری میکنه؟خیلی ناراحتمو دلشکسته.چرا شانس من اینجوریه؟
پشتش بمون بزار وضعیتش درست شه صبوری کن دیگه وقتشه زن زندگی شی و با خوب و بدش بسازی باید باهاشم صحبت کنی ببینی چرا سرد شده شاید ب خاطر اینع رابطه ندارید
قضاوت نکن کسی رو.تو جای من نیستی.من ماه قبلش بخاطر مشکل کمرم کلا زیر دستگاه و اشعه بودمو و قرصهای قوی خورده بودم.بعدشم هنوز خونه ای نداریم و شرایطشو نداشتیم.چطور نگهش میداشتم.بعدم من چون قرص میخوردم رحمم آماده بود و بدون اینکه ببخشیدا داخل بریزه از بیرون جذب اسپرم کردهدبودمو باردار شده بودم و اصلا نمیدونستم باردارم.
پشتش بمون بزار وضعیتش درست شه صبوری کن دیگه وقتشه زن زندگی شی و با خوب و بدش بسازی باید باهاشم صحبت ...
بخدا من اصلا مادیات برام مهم نبوده هیچ وقت تو زندگی قبلیمم تا جایی که تونستم تحمل کردم.اما وقتی نشد جدا شدم.خودش داره سخت میگیره.من پا به پاش دارم کار میکنم.نه اهل ولخرجی هستم و نه چیزی
همون دیگه عزیزم.اصلا حرف نمیزنه باهام.بهش پریشب گفتم چرا با من حرف نمیزنی.من که به زور زنت نشدم.خودت خواستی ازدواج کنیم.منم که سخت نگرفتم بهت.خیلی دلم گرفته از خودم