من بچگیمو یادم نمیاد فقط یادمه مدرسه میرفتم بابام شوهرم داد هی گفتم من میخوام درس بخونم کتکم زد گف غلط میکنی من دیگه نون خور نمیخوام به زور شوهر کردم رفتم یه روستا تو خونه مادرشوهرم زندگی کردم هرروز یه دور شوهرم کتکم میزد یه دور مادرشوهرم منم هی میپختم میشستم میذاشتم جلوشون بعد یه روز آش درست کردم شوهرم اومد گف این چیه بی نمکه بعد که داشت همینجوری کتکم میزد هلش دادم تو دیگ آش پخته شد بعد دادمش مادرش خورد مسموم شد مرد منم پاشدم اومدم شهر همینجوری که داشتم تو خیابون راه میرفتم یه زنو شوهر باکلاس اومدن گفتم واو تو چقد شبیه دختر مایی که تو بچگی گم شد بعد رفتیم آزمایش دی ان ای و اینا معلوم شد بچه اونام الانم آمریکام فردا عروسیمه با یه پسر پولدار یه جشن لاکچری میگیریم