سلام خانوما این تاپیک فقد جهت روحیه دادن به اونایی هست ک احساس میکنن واقعا بدبختن و دنیا بهشون پشت کرده.
کسایی ک پستای منو خوندن کمو بیش با زندگی من اشنا هستن
یه توضیح کوتاه و جامع میدم بهتون من ۱۲.۱۳سالم بود ک با شوهرم اشنا شدم و این اشنایی به ازدواج ختم شد ۱۴سالم بود ک عقد کردیم و من از درس و زندگی گذشتم توی اون سن همه توقعات یه خانم کامل و ازم داشتن و منو با خاهرشوهرام و جاری هام ک کوچکترینشون ۱۰.۱۲سال ازمن بزرگتر بود مقایسه میکردن.خلاصه دوران عقد جالبی نداشتم چون دلم بچگی میخاست چ نمیتونستم و همیشه بخاطر کارهای بچگانم بدترین فرد محسوب میشدم.این و هم اضافه کنم همسرم بخاطر تفاوت سنی زیاد بینهایت نسبت بمن بدبین شکاک و حساس بود.یکسال عقد هرجور بود گذشت و ما ازدواج کردیم اوایل ازدواج رابطمون خیلی بهتر شده بود اما طولی نکشید ک باز همه چی بدو بدتر شد همسرم ارتباط با هرکسی رو برام ممنوع کرده بود و میگفت دوست نداره با کسی رفت و امد کنم منم چون سنم کم بودو اکثر اوقات تنها خیلی واسم سخت بود پس تصمیم به بچع دار شدن گرفتیم ک یه مدتی تاخیر داشت ولی شونزده سال داشتم ک باردار شدم .