2733
2739
عنوان

خانما دست خودتونه(در لحظه زندگی کن)

1739 بازدید | 50 پست

سلام خانوما این تاپیک فقد جهت روحیه دادن به اونایی هست ک احساس میکنن واقعا بدبختن و دنیا بهشون پشت کرده.

کسایی ک پستای منو خوندن کمو بیش با زندگی من اشنا هستن

یه توضیح کوتاه و جامع میدم بهتون من ۱۲.۱۳سالم بود ک با شوهرم اشنا شدم و این اشنایی به ازدواج ختم شد ۱۴سالم بود ک عقد کردیم و من از درس و زندگی گذشتم توی اون سن همه توقعات یه خانم کامل و ازم داشتن و منو با خاهرشوهرام و جاری هام ک کوچکترینشون ۱۰.۱۲سال ازمن بزرگتر بود مقایسه میکردن.خلاصه دوران عقد جالبی نداشتم چون دلم بچگی میخاست چ نمیتونستم و همیشه بخاطر کارهای بچگانم بدترین فرد محسوب میشدم.این و هم اضافه کنم همسرم بخاطر تفاوت سنی زیاد بینهایت نسبت بمن بدبین شکاک و حساس بود.یکسال عقد هرجور بود گذشت و ما ازدواج کردیم اوایل ازدواج رابطمون خیلی بهتر شده بود اما طولی نکشید ک باز همه چی بدو بدتر شد همسرم ارتباط با هرکسی رو برام ممنوع کرده بود و میگفت دوست نداره با کسی رفت و امد کنم منم چون سنم کم بودو اکثر اوقات تنها خیلی واسم سخت بود پس تصمیم به بچع دار شدن گرفتیم ک یه مدتی تاخیر داشت ولی شونزده سال داشتم ک باردار شدم .

دوران بارداریمم خیلی سخت بود رابطم با همسرم سرد بود و اونم بیشتر دنبال رابطه با زن و دخترهای مختلف بود بعد ک بچم دنیا اومد سختی هام دوبرابر شد یه دختر خیلی ریز ک مدام گریه میکرد ک من با اون سن کم و مریضیهایی ک بعد زایمان داشتم باید بزرگش میکردم ناگفته نماند ک همسرم بجای کمک کردن بمن یکسره منو بچمو نفرین میکرد و فحش و ناسزا بهمون میداد.دخترم دوماه داشت ک یه بیماری گرفت ک به شدت وزنشو پایین اوردو جز یه مشت استخون چیزی از دخترم باقی نمونده بود دکترا گفتن باید باشیرخشک تغذیه شه بلکه وزنش جبران شه و به حالت قبل برگرده اما شوهرم هر قوطی شیر خشک ک میگرفت باز منو نفرین میکرد ک تو باعث شدی دخترم شیر خشکی شه واسه راحتیه خودت.خلاصش کنم ک روزای خوبی نبود تا اینکه دخترم ۴ سال داشت ک فهمیدم همسرم رابطه های جنسی متعددی داره حتی یکی دوبار هم رابطشو با چشم دیدم اما غرورم اجازه نمیداد ک در موردش بحث کنم کم کم رابطمون تاریک شده بود ک من تصمیم به جدایی گرفتم ازش قهر کردمو رفتم خونه ی پدرم دوسه روز اول پیداش نشد فقد با تهدید بهم پیامک میزد ک خودت باید برگردی من دنبالت نمیام اما بعد چندروز پاشد اومدو گریه زاری ک دوست دارم میخام باهم باشیم.قسم خورد ک دیگه خیانت نکنه و دلیل خیانتاشم شک داشتنش بمن بوده و پیش خودش میگفته وقتی اون بهم خیانت میکنه چرا من جبران نکنم بلاخره راضی شدم برگردم سر زندگیم البته با سردی و دلخوری زیاد.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

البتع هیچ نکته ی مثبتی تو زندگیم اتفاق نیفتادو باز همچیز مث قبل بود تا اینکه یک خیانت جدید از همسرم رو شد و اینبار با کمال پرویی به کارش افتخار کردو گفت چون از تو خوشکل تر و جذابتر بودو تو بهش حسادت میکردی اینکارو کردم در صورتی ک اونطرف واقعا در حد من هم نبود چه برسه سر تر از من باشه اونشب من از شدت عذابی ک کشیدم تب کردمو تا صبح هذیون گفتم و بعد از اون دیگه نتونستم باهاش همخواب شم تا اینکه سه چهارماه از هم دوری کردیم و کاری بهم نداشتیم بعد سه چهار ماه یه شب اومدو باهام صخبت کرد عذرخواهی کردو گفت میخام از نو شرو کنیم منم خوشحال قبول کردمو اونشب بعد از چند ماه باهم....بودیم ولی بعد از اون باز کم مهلی ها و بی توجهی ها شرو شد حتی نیم نگاهی هم بهم نمینداخت و اگه باهاش صحبت میکردم یا جواب نمیداد یا اینکه سرد برخورد میکرد.بعد از خیانت اخرش ک توضیح دادم منم کلا از خودم نا امید شده بودم اعتماد بنفسمو از دست داده بودم ن بخودم میرسیدم ن بیرون میرفتم ن حتی حوصلع ی حمام کردن داشتم

.روزا تا ۵عصر میخابیدمو کارای خونمم انجام نمیدادم کلا زندگی واسم تموم شده بود هی از بخت بدم مینالیدم ک چرا اخه این زندگی سهم منه تا اینکه فهمیدم وسط اینهمه مصیبت باردارم....خیلی حس بدی بود وقتی تست زدمو مثبت بود دنیا روی سرم خراب شد فقد داد میزدم و گریه میکردم خدایا مگه من کم درد داشتم ک یه درد جدید بهم اضافه کردی؟؟؟؟بارداریم شد تیر خلاصی زندگی واسم تموم شد دیگه هیچ حسی به هیچی نداشتم با دخترم بداخلاقی میکردمو  از همه متنفر بودم خودمو ک اصا نمیدیدم شبا کارم گریع بودو روزا تا ۵خواب بودم هیچی خوشحالم نمیکرد حتی چیزی ناراحتمم نمیکرد فقد بعضی شبا به خدا التماس میکردم خدایا فقد باردار نباشم قسم میخورم دیگع از زندگیم ننالم همش حسرت دوران قبل بارداریمو میخوردم ک چرا قدرشو نمیدونستم چرا نمیفهمیدم هنوزهم خوشبختم.

2738
دوران بارداریمم خیلی سخت بود رابطم با همسرم سرد بود و اونم بیشتر دنبال رابطه با زن و دخترهای مختلف ب ...

چه غلطا،،،،بدم میاد مردا یه غلطی که میکنن گندش درمیاد سریع تقصیرو میندازن گردن زنشون

من از روییدن خار سر دیوار دانستم که ناکس کس نمیگردد بدین بالا نشینی ها.

عصبی بودمو سه برابر قبل غذا میخوردم تحرک نداشتمو حسابی تنبل شدع بودم اگه گاهی به اینه نگاه میکردم از خودم حالم بهم میخورد ۱۲ هفته بودم از خواب پاشدم دیدم خونریزی دارم رفتم دکتر اما چون روز تعطیل بود جایی نبود ک برم سونو واسه همین باید تا صبحش صبر میکردم با اینکه یه بارداری ناخاسته و سخت بود اما ۳ ماه دلبسته بودم لباسای مختلف خریدع بودمو واسه فهمیدن جنسیتش ارومو قرار نداشتم شب  با هزار فکرو خیال گذشتو صبحش رفتم سونو ک دکتر گفت بچع قلبش وایساده برام سخت بود چون بلاخره بچم بود یه موجود زنده ک بهش دلبسته بودم.خلاصه رفتم بیمارستان و بستری شدم واسه سقط بچه با دارو...(فعلا نمیخام از سقطم تعریف کنم چون یه تاپیک جداگونه براش در نظر گرفتم)یکشب بیمارستان بودمو بعد اینکه مرخص شدم حال روحی خوبی نداشتم اما این حال فقد ۴روز طول کشید و من بعد ۴روز تصمیم گرفتم خودمو جمعو جور کنم زندگیمو بسازم و از زندگی لذت ببرم و بقول بعضیا در لحظه زندگی کنم با اون اوضاع جسمی دربو داغونی ک داشتم اولین کاری ک کردم رفتم حمام بعد ک اومدم بیرون حسابی ارایش کردم موهامو یه مدل خوشگل زدم و لباسای خوشکل پوشیدم بعد چندوقت به اینه نگاه کردم و گفتم خدایا شکرت منو ببخش ک توی همه ی لحظاتم فقد ناسپاسی کردم و همیشه ناراضی بودم هیچوقت جنبه ی خوبه زندگیمو ندیدم.توی همون اوضاع شرو کردم به انجام کارای خونه ک چندین ماه روی هم تلنبارشده بود....حالا بعد گذشت ۱۵روز از سقطم من یه دنیا متفاوت شدم صبح قبل اذان پامیشم نماز ک میخونم صبحانه امادع میکنم دوش میگیرم ارایش میکنم ورزش میکنم کارامو میکنم و هرلحظه میگم خدایا شکرت ک بهم یاداوری کردی ک زندگی زیباست....

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز