منو همسرم چون فامیل بودیم....دوستم نبودیم...خیلی خجالتی بودیم.....بعد اینکه حاج اقاهه خطبه رو خوند و منم بله رو گفتم همسرم یه دستمال قرمز از جیب کتش دراورد بیرون و صورتش که پر عرق شده بود از استرس رو پاک کرد ....بعد اینکه خودشم بله رو گفت....یهو به بابام گفت حاجی با اجازت دخترت رو ازت گرفتم راضی باش....یه زنجیر پلاک عقیق از جیبش دراورد و انداخت گردنم....گفت عزیزم شب میای خونه ما........