سلام دوستان
اول بگم زنداداشم درکل دخترخوبیه ولی نمیدونم یهوچه بی منطق شده
دوشب پیش خونه مادرم بودیم بعدشام زنداداشم به شوهرم گفت آقا فلان تابستونی میخام بگم بچه داداشم بیاد در مغازه ور دستتون چم وخم کار دستش بیادازحالا
شوهرمم ازاونجا که اصلا اهل رودروایسی نیس باکسی ورک هست گفت شرمنوتونم😐
زنداداشم خیلی ناراحت شدحس کردم جلوجاریشم بیشتر
البته بعدش باناراحتی زود گفت دستتون دردنکنه واقعا
دیگه کسی چیزی نگفت تااینکه باسرسنگینی خداحافظی کرد
منم توی ماشین فوری بهش گفتم خب چرااینجورسریع گفتی وحالا چی میشد قبول کنی فقط دوماهه تابستونه
شوهرمم گفت بچه ۱۱ ساله به چه درد کارمن میخوره
مگه سوپری یالوازم تحریره بگم وایسا کنارم
عقل نداره این دختره
تااینکه دیروز صبح زنداداشم زنگ زد به من باگریه که چرااینجورگفت شوهرت، منم گفتم بخدا میگه کوچیکه واسه کارلوازم خانه که سنگینه مناسب نیست امامشخص بودقانع نشده
امشبم مامانم زنگ زد گفت زنداداشت گفته فردانهارنمیایم(هر۵ شنبه نهارخونه مادرم هستیم هممون)هرچی ام اصرارش کرده درست جواب نداده
حالاشبی یه پیام داده شوهرم بااین مضمون
آدم هاقند را میشکنند تا از حلاوتش بهره گیرند،هیزم را میشکنند تا به گرمای آتش برسند ،غرور را میشکنند تا به افتادگی برسند،برای همه شکستن هایشان دلایل خوبی دارند آدمها...اما هنوز نفهمیدم چراآدم ها دل میشکنند؟
شوهرمم جوابش نداده
الانم شوهرم قبل خواب کلی غرزد وگفت من مسئولیت بچه مردمو چجورقبول کنم!؟هزارتااتفاق وگندکاری توی بازاره نمیتونم به پای این بشم که..یکی یه بلایی سرش آوردچی!
بچه خودمو که بزرگه نمیبرم تاشاهد هر گه کاری نباشه اینوببرم...حالیش کن یه جور!!
منه بدبختم موندم بین این دوتا
ازاونورم داداش طفلیم لابد غرمیشنوه😖فرداهم نمیان اذیتم