یه بار شوهرم داشت حرف میزد بعد نشست به من گفت لباس بپوش نمیبینی جقد کارگر اینجان ایقد خندیدم
یبارم میخاست خفم کنه دستشو گرفتم و دستشو کشیدو خندید اینجا خیلی ترسیدم و زدمش
یبارم بلند شد از خاب تو عسلویه کار میکرد خیلی بوی گاز اونجا زیاده از خاب پا شد رفت تو خیاط ک گازو ببنده یعنی در این حد