ولی واقعا از یه جایی به بعد دیگه به احساسات بقیه اهمیت ندادم
هر چی منطقم گفت قبول کردم و برام مهم نیست شخصی آسیب ببینه یا نه
چون من هر چقدر آسیب دیدم هر چقدر بهشون توجه کردم هر چقدر با دلشون راه اومدم تظاهر به علاقه داشتن به علاقه مندی های اونا کردم آخرش که رهاشون کردم بهم گفتن خودخواه گفتن روانی گفتن مزخرف
خوبی هایی که بهشون کردم رو فراموش کردن
راستش دیگه برام مهم نیست احساسات کسی اسیب میبینه یا نه زندگی خودمه
میخواد رفیق باشه میخواد پارتنر باشه کنار هر کسی احساس کنم حالم خوب نیست بدون شک کنارش میزارم
مگه چند بار میتونم زندگی کنم که به خاطر بقیه خودمو اذیت کنم؟